سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com
- دو روز اول آنقدر دلگرم شدم كه به نوبت با آنها صحبت مي كردم و خودم را سرگرم مي كردم. روحم در اين دنيا نبود. البته اين را بگويم كه روزي كه فردي به زندان مي رود بايد نامش را فراموش كند و با يك شماره زندگي كند و شماره من 839 بود ...
advertisement@gooya.com |
|
- در كدام زندان؟
- زندان « حاكميت » در بغداد...
- شكنجه ها هنوز هم ادامه داشت؟
- بله البته زنداني هاي ديگر همه استاد شده بودند .من از بس از كتف آويزان شده بودم كه كتفهايم درد مي كرد و از جا در آمده بود.زنداني هاي ديگر به من گفتند ما آن را درست مي كنيم و سپس مرا به گوشه ديوار چسباندند و دستانم را بالا بردند و روي ديوار گذاشتند و از پشت يك نفر دو كتف مرا با زور فشار داد و به اين ترتيب كتف من صدايي كرد و جا افتاد...
- از ديگر شرايط زندان بگوييد...
- ساعت 10 صبح هر روز كه زنداني ها را صدا مي كردند.بعد از خوردن چاي و سمون زندان ساكت مي شد. زنداني ها با صداي باز و بسته شدن در مي ترسيدند چون آن ساعت احضار زنداني ها بود.در زندان كه باز مي شد نفسها در سينه حبس مي شد و همه به صداي پا گوش مي دادند تا ببينند جلوي در كدام سلول مي ايستد.هميشه برگه ها ي زيادي دست زندانبان بود كه روي آن نام زندانيان نوشته شده بود.وقتي پنجره كوچك سلول باز ميشد نگهبان مسئول سلول را صدا مي كرد و مي گفت شماره هاي فلان و فلان براي تحقيق و بازجويي آماده باشند.وقتي آن افراد حاضر مي شدند به مسئول سلول چشم بند و دست بند مي دادند تا او را به بيرون بفرستد.افرادي كه درسلول بودند آن فرد را نصيحت مي كردند كه مبادا حرفت را تغيير بدهي ، حتي اگر تو را بكشند نبايد از حرفت بازگردي . اگر حرف بزني شرايط همين است حرف هم نزني همين است پس بنابراين مواضعت را تغيير نده.وقتي افراد آماده تحقيق به بيرون زندان مي رفتند زندانبان يقه پيراهن نفر اول را مي گرفت و مي كشيد و نفرات بعدي هر كدام پشت لباس ديگري را مي گرفتند تا يكديگر را گم نكنند.بعد هر كدام به شعبه اي منتقل مي شدند و ساعت يك بعد از ظهر كه تحقيق تمام مي شد زنداني ها به سلول برمي گشتند.حالا نوبت زندانيان داخلي بود كه بايد از آنان بازجويي مي كردند كه بر سر آنان چه گذشته است.همه زنداني ها دور آنها جمع مي شدند و جاي زخمها را با پارچه نم دار تميز مي كردند و مي پرسيدند از تو چه پرسيدند؟ حرفت را كه عوض نكردي؟ .يا زنداني مي گفت همه چيز را گفتم و زيادي هم گفتم يا اينكه اعترافي نكرده بود و مي گفت مرا اگر هم مي كشتند حرف نمي زدم.يك زمان بود كه زنداني اصلا جرمي نداشت اما هر كس را كه در زندگيش مي شناخت اسم آورده بود از سوپور شهرداري گرفته تا نانواي محله...
- و آنها هم آن افراد را احضار مي كردند؟
- آنهايي كه در استخبارات بودند اينقدر كينه اي بودند كه كافي بود يك نامي را بدانند آنوقت هفت نسل پشتش را هم احضار و بازجويي مي كردند...
- با آن شرايط زندگي در زندان شما را خسته نمي كرد؟
- معلوم است كه سخت است . بيست نفر در يك اطاق بوديم و جاي نفس كشيدن هم نداشتيم . اكسيژن كم بود.از بس نخوابيده بودم كه چشمانم از حدقه بيرون زده بود.احوال شخصي هيچ كداممان خوب نبود.بعد از اينكه تحقيق تمام شد ديگر سه ماه يكبار هم ما را صدا نمي زدند و اين انتظار از همه چيز بدتر بود.نمي دانستيم براي چه انتظار مي كشيم. در اين مدت ظرفهايمان را مي شستيم و نظافت مي كرديم تا جايي كه امكان داشت مي خوابيديم و حرف مي زديم . با صابون روي يك گوشه پتو را بريده بوديم و با صابون خط درست مي كرديم.با صابون مهره هم درست كرده بوديم و خلاصه با نخهاي كنارپتو صابون را به صورت قالبهاي تخته نرد درمي آورديم و با آن بازي مي كرديم.با دنده گوسفند هم سوزن درست كرده بوديم يعني آنقدر به ديوار مي كشيديم كه نازك ميشد و بعد مهره تاس را شماره بندي مي كرديم ...