سفرنامه هنگامه شهيدي در جنگ عراق
« دولت در انتظار »
WWW.HengamehShahidi.com
info@HengamehShahidi.com
ساعت 6 بعد از ظهر بود كه از ماشين پياده شديم . از سردشت تا آنجايي كه رسيده بوديم 3 ساعت در راه بوديم .پياده به سوي كلبه اي در ميان دشتي سرسبز به راه افتاديم. به كلبه كه نزديك شديم چند زن و مرد از درون كلبه بيرون آمدند. «كاك حسن» و «قمر» با آنها احوالپرسي كردند و بعد مرا به آنان معرفي كردند. پيرزني لچك به سر نزديك من آمد. به او سلام دادم. با خنده سلامم را پاسخ گفت و پرسيد آخر دختر جان مگر در عراق حلوا خير ميكنند كه ميخواهي جانت را به خطر بياندازي؟ بعد دستم را گرفت و گفت حالا بيا بنشين يك چاي بخور خستگي راه از تنت در برود.
advertisement@gooya.com |
|
اطراف كلبه دشت سرسبز زيبايي با علف هاي هرزي كه بلندي آن به زانو ميرسيد چشم نوازي مي كرد.در حالي كه دوربينم را به دست«قمر» مي دادم به او گفتم بيا پيش از خوردن چاي چند عكس يادگاري با اين لباسهاي كردي در اين دشت بيانداز. عكسها را كه انداختيم به سمت سكوي بلندي كه پيرزن كرد و خانواده اش بساط چاي را آنجا به راه انداخته بودند رفتيم و به جمع آنها پيوستيم . در محوطه چند اسب و قاطر براي خودشان مي چرخيدند. «قمر» به من گفت هنگامه خانم از كدام يكي خوشتان مي آيد كه سوارآن شويد؟ نگاه خريدارانه اي به اسبها و قاطرها انداختم و اسب زيباي قهوه اي رنگي با يالهاي بلند كه باد يالهايش را به اين سو و آن سو مي برد را نشان دادم. زن كرد كه حرفهاي من و« قمر» را مي شنيد گفت نه در كوهستان براي زن قاطر امن تر است. شما زن هستيد و با يد قاطر سوار شويد. اسبهاي نر با زن ها بد قلقي مي كنند، آنوقت يكهو ديديد رم كرد و پرتت كرد ته دره.من و «قمر» از حرف زن خنده مان گرفته بود كه «كاك حسن» و شوهر زن كرد هم به ما ملحق شدند.ديگر وقت رفتن بود بايد پيش از تاريك شدن هوا به مرز مي رسيدم . راهنما آن سوي مرز منتظر بود. « كاك حسن» و پيرمرد كرد وسايل مرا روي قاطر مي بستند و من و «قمر» هم در محوطه با هم صحبت مي كرديم كه صداي عطسه وحشتناكي از پشت گوشم شنيدم و با وحشت پا به فرار گذاشتم . اگر زن كرد كه روبه رويم ايستاده بود مرا نگرفته بود با سر روي زمين مي خوردم. با اين عكس العمل من همه از شدت خنده ضعف كرده بودند. زن كرد گفت اين حركت قاطر يك امر عادي بود چرا ترسيدي ؟ گفتم عطسه از راه دور عادي است اما من در حال خودم بودم مطمئنا اگر قاطركنار گوش شما هم عطسه مي كرد شما هم مي ترسيديد...
بار قاطر بسته شده بود.بايد آماده حركت ميشدم.« كاك حسن» مرا به كناري كشيد و گفت دخترم به داخل عراق كه رسيديد خيلي مراقب خودتان باشيد.در كردستان از بابت شما هيچ هراسي ندارم ترسم از ناحيه عرب نشين عراق است. اين پيرمرد امين و مورد اعتماد من است اما براي احتياط اين چاقوي ضامن دار را تا جايي كه شما را پياده مي كند به همراه داشته باش و وقتي پياده شديد به علامت اينكه سالم به داخل عراق رسيديد چاقو را به پيرمرد بدهيد تا به من برگرداند.من همينجا منتظر مي مانم و پول شما را پس از اينكه چاقو را به من برگرداند به اوخواهم داد... از « كاك حسن» و « قمر» خداحافظي كردم و از بابت زحمات ومحبتهايشان از آنها تشكر كردم و قرار شد روز قبل از بازگشتم به ايران با او تماس بگيرم تا همين جا به دنبالم بيايد.از بالاي سكويي سوار بر قاطر شدم.بارهايم به صورت دو لنگه روي قاطر بسته شده بود تا تعادل حفظ شود و من روي بارها نشستم و پيرمرد دهنه قاطر را گرفت و به سمت مرز حركت كرديم .ته دلم داشتم به وضعيت خودم مي خنديدم و فكر مي كردم اگر خانواده و همكارانم با لباس كردي سوار بر قاطرمن را ببينند چه عكس العملي نشان مي دهند؟...
ابتدا از دشتي مسطح عبوركرديم اما كم كم جاده كاملا مال رو و كوهستاني شد . قاطر درست از لبه دره عبور ميكرد. پايين را كه نگاه مي كردم سرم گيج مي رفت پيرمرد كه ترس من از بلندي را احساس كرده بود به من گفت دخترم سعي كن به مناظر زيباي كوهستان خودت را مشغول كني آن پايين چيزي براي ديدن ندارد.من هم به حرف پيرمرد گوش دادم .گاهي قاطركه حركت مي كرد از روي آن به سمت دره ليز مي خوردم و از ترس فرياد مي كشيدم و پيرمرد توصيه مي كرد تعادلم را حفظ كنم وگرنه با بارها به ته دره سقوط مي كنم. يك كيلومتري كه جلوتر رفتيم پيرمرد از من خواست هيچ سر و صدايي نداشته باشم چون ممكن بود مرزداران نيروي انتظامي كمين گذاشته باشند.من هم به توصيه او گوش دادم و حتي زمانهايي كه ترس سقوط داشتم فريادم را فرو ميخوردم.در بين راه اسكلت هايي از دسته هاي چند تايي اسبها يا قاطر ها كنار كوهستان ديده مي شد.آهسته از پيرمرد پرسيدم اين حيوانات چرا مرده اند؟ پيرمرد گفت آنها نمرده اند . اينها باركاروانهاي قاچاق را حمل مي كرده اند كه به كمين نيروي انتظامي افتاده اند و به رگبار بسته شده اند. با ترس گفتم يعني اگر ما را هم ببينند رگبار مي بندند.پيرمرد گفت بله . پس فكر كردي براي چه مي گويم ساكت باش ؟اين موضوع ديگر شوخي بردار نبود.ديگر اگر از كوههاي آن كوهستا ن صدايي در مي آمد در ادامه راه هم ازمن صدا درآمد.حدود 6 كيلومتر مسير را در جاده هاي كوهستاني در عرض 40 دقيقه پيموده بوديم كه به كوهي با خاكهاي سرخ برخورد كرديم . پيرمرد دو ميله روي كوه را به من نشان داد و گفت از آن ميله ها كه گذر كنيم وارد خاك عراق مي شويم....