آقای فرخ نگهداردرمطلبی تحت عنوان "اتحاد جمهوری خواهان بدیل رهبری فقهی وموروثی" به نقش سنتی دو پایگاه فقهی وموروثی قدرت درایران پرداخته و برای احتراز ازتکرارحکومت های خودکامه درکشورمان به نقد رفتاراشتباه آلود روشنفکران مبنی برحمایت وتکیه به یکی ازآنها برای رویاریی با دیگری(که دردوره های مختلف تاریخ یکصد سال اخیر سابقه داشته) پرداخته و پیشنهاد تاسیس پایگاه سومی ازقدرت که متشکل ازدموکراسی خواهان باشد را تحت عنوان اتحاد جمهوری خواهان ضروری دانسته اند. درهمین راستا آقای نگهدار هرگونه گفتگو برای اتحاد با گروه های مشروطه خواه (که درزیر چتر رضا پهلوی فعالیت می کنند) را بی هوده تلقی نموده و آن را در جهت تایید و پذیرش پایگاه قدرت موروثی (که ذاتا می تواند تهدید کننده دموکراسی درکشورباشد) می دانند. نگارنده این مطلب ضمن احترام ودرک دغدغه آقای فرخ نگهدارمبنی برعدم تکراردیکتاتوری فقهی وموروثی درایران بعد ازشکست جمهوری اسلامی، نکاتی را درنقد دیدگاه ایشان مطرح می نمایم .
ابتدا به سه موضوع محوری اشاره می کنم و درپیرامون هریک ازآنها توضیح می دهم .
اولا تلاش برای ایجاد دموکراسی یا حکومت مردم برمردم اراده معطوف به قدرت نیست، بلکه گفتمانی معطوف به قواعد بازی است.
دوما گفتمان معطوف به دموکراسی (برپایی قواعد بازی) با گفتمان ایدئولوژیک (باید ونباید یک طرف بازی) قابل جمع نیست .
سوما با توجه به تجربیات تلخ تاریخی که ازدو پایگاه قدرت فقهی و موروثی درجامعه شهری امروز ایران شکل گرفته، علی رغم پایکاه سنتی این دو جریان ریشه دار درتاریخ ایران، هیچیک ازاین دو، توان نادیده گرفتن طبقه متوسط جدید را در آینده تحولات ایران نخواهند داشت، طبقه متوسط جدید نیز به دلیل خصلت مدنی ودموکراتیکی که دارد به نظر نمی رسد که به حذف قهری این دوجریان اندیشه کند. چرا که در ذهن مردم نقش شاه و روحانی سراسر منفی و قرون وسطایی نیست، ذهنیت مردمان جامعه واقعیتی است که خارج از اراده ما شکل می گیرد.
نقش روحانیونی چون نائینی، طباطبایی و بهبهانی درشکل گیری مشروطه خواهی در ایران از ذهن هیچ ایرانی منصفی پاک نخواهد شد. همچنان که نقش شاهان هخامنشی درتاریخ تمدن ایرانی قابل چشم پوشی نیست.
به نظرمی رسد هنوز روشنفکران ما بدون درنظرگرفتن موضوع های گسترده ومتفاوت جامعه و تفکیک آنها، تنها به مسئله چگونگی قدرت در جامعه می پردازند، در صورتی که اگربخواهیم با دیدی دموکراتیک (اعتقاد به تنوع آراء وعلایق مردم) به مسائل جامعه بپردازیم، باید مردم با تمام علایق مختلفی که دارند دیده شوند، قدرت تنها علقه و رویکرد مردم محسوب نمی شود، شاید حساسیت نسبت به چگونگی قدرت درجامعه درصد معدودی از افراد یک جامعه را به خود اختصاص دهد.هرچند روشنفکران نقش قدرت را درچگونگی روند جامعه نقشی اساسی می دانند، اما نباید به این دلیل که آن را بسیار مهم تلقی می کنند.صرفا به تصاحب آن اندیشه کنند، درست است که تصاحب قدرت، امری بسیارمهم تلقی می شود. طبیعتا هرانسانی برای پیشبرد برنامه هایش نیاز به قدرت دارد، اما شهروند یک جامعه ماقبل مدنی خصوصا روشنفکر آن به جای ترویج راه ورسم کسب قدرت بهتر است، برای ایجاد سیستمی (قواعد بازی) که بتواند قدرت را به تناسب حقوق برابر انسانها توضیح و توزیع نماید با دیگرهموطنانش تفاهم کند. شانیت، منزلت و حرمت افراد و گروهای جامعه را به انتخاب آزادانه شهروندان بگذارد. تنها بهتر است، برای مهار"قدرت" که مدیریت جامعه را به عهده می گیرد، اندیشه و تدبیر شود. برای حرمت و منزلت افراد وگروه ها نمی توان حکمی کلی صادر نمود یا قواعدی را تعیین کرد، بلکه آنها به اختیار و انتخاب شهروندان بستگی دارد. مگر منزلتی که شاه ، روحانی یا روشنفکر در کشورهای دموکراتیک دارد مانع از آزادی انتقاد شهروندان نسبت به عملکرد آنان می شود؟. هیچ نظامی بی اشکال نیست اما اگرقانونی وجود داشته باشد که در آن شهروندان جامعه، هم بتوانند آزادانه منزلتی برای کسی یا گروهی قائل شوند و هم اعمال نادرست آنان را مورد انتقاد قراردهند، حتی برای آنان اعلام جرم کنند. چنین قانونی می تواند هرگونه منزلتی را در راستای منافع جامعه قراردهد، اگرمنزلت ها را تهدید تلقی کنیم نشان ازآن دارد که جامعه قواعد بازی درستی ندارد. منزلت ها همواره نقش منفی ندارند بلکه گاهی به شکل میرزای شیرازی درقضیه تحریم تنباکو نمود می یابند گاهی مانند قضیه آقای خمینی در سرکوب گروههای مبارز و آزادیخواه ظاهرمی شود.
براساس روانشناسی انسانی و روانشناسی اجتمایی افراد جامعه علائق متنوعی دارند، قدرت تنها یکی ازعلائق شهروندان جامعه محسوب می شود. روشنفکرمی تواند با شیوه های اغنایی ودموکراتیک به سامان دادن آن همت بگمارد، نادیده گرفتن دیگرعلائق متنوع شهروندان یک جامعه، پیشبرد استراتژیک یک طرح فراگیر را با مشکل مواجه می کند.
حرمت، منزلت، شانیت وبسیاری ازعلائق و ارزشهای توده ها خارج ازبایدها ونبایدهای ما شکل می گیرد، تنها با معیار قرار دادن حق انتخاب انسان می توان سیستمی دموکراتیک را طراحی نمود تا انسان بتواند در فرآیندی مستمر توانمندی های خود را برای دستیابی به شرایط مطلوب تر به منصه ظهور در آورد.
با توجه به نکات بالا به نظرمی رسد روشنفکران ما، قبل از اینکه بخواهند به شکل "قدرت" و"شانیت" جریانات سیاسی آینده جامعه ایران اندیشه کنند، ابتدا بهتر است، گفتمان مدنی و بهداشتی برای ایجاد قواعد بازی را ترجیح دهند و با تمام گروههای مخالف حاکمیت فعلی برای ایجاد چنین قواعدی به گفتگو بنشینند.
اگربین قدرت و منزلت تفکیک قائل نشویم به نام دفاع از مردم به خصوصی ترین امور آنان وارد خواهیم شد، تنها "قدرت" مسئله مشترک ماست هر فرد یا گروهی می تواند منزلت را در اشخاص و گروهای مورد نظر خود ببیند، حتی اگر اکثریت داشته باشد، حق دارد منزلت های مورد نظر خود را در معرض انتخاب آزادانه دیگران قرار داده و پس از تصویب( طبق قواعد بازی) به رسمیت درآورد. آنچه که مهم است آن است که برای هیچ ظرفیتی نباید ظرف دائمی و همیشگی یا مادام العمر قائل بود، بلکه بهتر است برای تایید مجدد هر موضوعی پس از دوره ای مشخص و منطقی به انتخاب مجدد مردم مراجعه شود.
به نظر می رسد وظیفه ذاتی روشنفکر اهل نظر(تئوریسین) تلاش برای خلق قواعد بازی درجامعه است، قطعا پارامتر"قدرت" درتعیین قواعد بازی (طراحی نظام اجتمایی یا سیاسی) تاثیر بسزایی دارد، اما این بدان معنی نیست که روشنفکر نیز مانند سایر گروههای اجتمایی آستینها را بالا زده و به کسب قدرت تن در دهد بلکه روشنفکر ضمن تقویت منزلت خود به عنوان خیرخواه بشر، حتی اگر بخواهد نقش عملگرایانه و تشکیلاتی(پراتیک) داشته باشد، به جای افتادن در ورطه بازیهای کسب قدرت (که برای یک جامعه ماقبل مدنی وحقوقی سم مهلکی محسوب می شود) به تلاش برای تولید و بازتولید قواعد بازی همت بگمارد و همگان را از دورباطل بازیهای نابرابر وبدون قاعده که گهی زین را به پشت می کند وگهی پشت را به زین می نشاند،آگاه نماید، به نظر می رسد که بهتر است روشنفکر به خود(به عنوان یک شهروند) و دیگران کمک کند تا تفاهم برای ایجاد و پذیرش نظم و قانون بازی را درجامعه فراگیر کند نه آنکه به دورباطل بازی بدون قاعده مشغول شود، اراده معطوف به قدرت خود را، می تواند به بعد ازشکل گیری جامعه مدنی موکول کند، در چنین جامعه ای همچنان که شاه یا روحانی بنابه هر دلیلی دارای منزلت و به تبع آن قدرت هستند روشنفکرنیزمی تواند ازطریق تقویت منزلت خود صاحب نفوذ و قدرت باشد.
به عنوان مثال بازی فوتبال را تصورکنید که هیچیک ازقوانین فعلی بر آن مترتب نباشد. درچنین بازی اگر بازیگران دو طرف به تمرین و گرم کردن خود بپردازند و درشرایط بی قانونی کامل برای بازی وارد میدان شوند در آخرکار نتیجه جزء لت وپارکردن یکدیگرچیزی نخواهد بود. نقش روشنفکر، نقش آن بازیگر فهیمی است که مشفقانه به رضا پهلوی می گوید برای آنکه نه تو بعد ازدو نسلی آواره شوی نه من! بیاییم قاعده ای برای بازی درزمین وطن ایجاد نماییم، هر کسی نقش چنین بازیگری را داشته باشد روشنفکراست، چه بخواهد رضا پهلوی باشد، یا فرخ نگهدار!
"قدرت" به عنوان پدیده ای تحمیلی، می بایست به پدیده ای رقابتی تبدیل شود، اما منزلت نه تحمیلی است و نه رقابتی، بلکه حرمت و منزلت یک پدیده اغنایی است، اگر شاه، روحانی یا روشنفکر می تواند از طریق اغنا منزلت خود را در جامعه تقویت نماید، چرا باید کسی مانع چنین اتفاقی باشد، ممانعت ازتقویت منزلت دیگران عین دیکتاتوری است. انسانها علایق متفاوتی دارند همچنان که اینجانب نه برای شاه نه برای روحانی حرمت یا منزلتی قائل نیستم و تنها برای روشنفکر سوسیالیت (تاکید می کنم فقط روشنفکر سوسیالیست) حرمت و منزلت قائل هستم چنانکه درروزگارانی خود آقای فرخ نگهدارچنین جایگاهی درنزد من داشته اند، اما نمی توانم خواست خود را به دیگران تحمیل کنم، تنها می توانم برای رسیدن به آرزوی خود، دریک جامعه واجد قاعده برای بازی دراین جهت تلاش کنم. توجه داشته باشیم دعوا بر سر اصالت منزلت ها دعوای دیروز و امروز نیست، از سقراط تاکنون این مناقشه وجود دارد که منزلت نزد شاه است؟ یا روحانی؟ نزد روشنفکراست؟ یا عامی؟
البته دغدغه امثال آقای فرخ نگهدار، ترس از ریسمان سیاه و سفید است چرا که هر انسانی درجامعه نا برابر(فاقد قوائد بازی) حقوقی مار گزیده است. اما این مار گزیدگی نباید ما را از یک واقعیت اساسی غافل کند، و آن اینکه می توان قدرت را با قدرت مهار کرد اما نمی توان جامعه را با قدرت مهار نمود، همچنان که نه شاه توانست و نه روحانی، بلکه جامعه را تنها با قواعد بازی (نظم مورد قبول همه) می توان مهارنمود. براساس اعتقاد نگارنده این سطور، شاه یا روحانی شاید بتواند با منزلت و قدرتی که دارد، قاعده بازی را برهم زند اما قدرت ایجاد قواعد بازی همه گیر را ندارد،مگراینکه روشنفکر باشد، چرا که این امرتنها ازعهده روشنفکران بر می آید، حال اگر روشنفکران نیزبخواهند به قاعده بازی توجه ای نداشته باشند و تنها به تقویت قدرت خود برای حضوری کوبنده تر در بازی اندیشه کنند، ممکن است برنده بازی باشند، اما هرگز موفق نمی شوند قانون غلط بازی را عوض کنند. بلکه خود نیز به مقتضای قدرت، نقض روشنفکری خود می کنند. دولت کوبا نمونه بارز دولت روشنفکران است!
قدرت چه موروثی چه فقهی چه روشنفکری باشد، تنها زمانی مهار می شود که تحت انقیاد یک قانون اساسی مورد توافق اکثریت مطلق شهروندان درآید. قانونی که درآن نهاد های قدرتمندی( برآمده ازاراده مردم )طراحی شده باشند، تا درمقابل یکدیگر ومردم پاسخگو باشند.
درپایان بخش هایی از مطلب آقای فرخ نگهدارکه درسایت ایران امروز آمده بود را در زیر می آورم وسوالاتی پیرامون هریک از آنها مطرح می نمایم.
"جایی که اندیشه و فرهنگ دموکراتیک نهادینه شده باشد الهام علیف سهل ترین جانشین حیدر علیف نخواهد بود. این که بشار اسد به راحتی بعد از حافظ اسد رهبر میشود، این که جمال مبارک دارد جای حسنی مبارک را میگیرد؛ این که در آن طرف دنیا کیم جونگ ایل خیلی راحت و "طبیعی" جای کیم ایل سونگ مینشیند همه و همه به دلیل فقر فرهنگ دموکراسی و نحیف بودن جامعه مدنی است. ایران ما البته از این کشورها خیلی فاصله گرفته. اما هنوز به هیچ وجه از این گروه از کشورها نبریده است. یک دلیلش همین که، حتی در سطح روشنفکران ما، هوس تکیه بر "قدرت جهل" در مبارزه سیاسی هنوز خفقان نگرفته است."
چگونه می توان اندیشه وفرهنگ دمو کراتیک را نهادینه کرد؟
چگونه می توان فقر فرهنگ دموکراسی را جبران نمود؟
آیا برای فقر اندیشه و فرهنگ دموکراسی رفتاری روانشناسانه نباید درپیش گرفت؟
advertisement@gooya.com |
|
"رفتار سیاسی شاهزاده به روشنی نشان میدهد که او نسبت به گرایشهای گوناگون سیاسی که در کشور هست بیطرف نیست. او با عده ای مخالف و با عده ای دیگر موافق است. اگر او قصد دارد شاه مشروطه باشد نباید با یک دسته حزب وگروه علیه دسته دیگری از احزاب و گروهها همدستی و همکاری کند. اگر او واقعا مشروطه خواه است و میخواهد رژیم ایران نیز مثل اسپانیا و هلند پادشاهی باشد باید مثل خوان کارلوس در دوره فرانکو در رهبری سیاسی را به رهبران احزاب سیاسی واگذارد و خودش نسبت به همه احزاب و گرایشها واقعا بیطرف باشد و خیر همه را بخواهد. شاهزاده رسما به میدان آمده که یک بخش از نیروهای سیاسی کشور را علیه بخش دیگری متحد کند. این رفتار تمام ادعاهای مشروطه خواهی وی را از اساس باطل میکند."
آیا مگر شاهزاده مذکور اکنون براساس قانون اساسی مشخصی شاهی می کند که می بایست وفق آن قانون که دربساط نمی باشد، با گرایش های سیاسی کشور بی طرف باشد؟
مگر غیر از این است که اوهمچون هزاران ایرانی دربدر به هردری می زند که موقعیت زندگی در وطن یا احیانا موقعیت گذشته اش را بدست آورد؟
آیا غیر از این است که او نیز از نظر روانی همچون بقیه در حکم یک آواره است؟
"روشنفکرانی که میفهمند "وظیفه رهبری سیاسی" که شاهزاده رضا پهلوی پیگیر آن است، ادعایی ضد دموکراتیک و احمقانه است، اما علیه این ادعای پوچ حرف نمیزنند، به وجدان روشنفکری خود پشت میکنند"
هر چند قتل گلسرخی و هزاران مبارز راه آزادی لکه های ننگ حیات سیاسی پدر شاهزاده است اما آیا می توان به دلیل جرم و جنایت یک پدر با پسر غیر بهداشتی سخن گفت، پس حقوق بشر یعنی چه؟
"با سالهای سیاه دهه ٦٠ و تجربه تلخ و خونین مجاهدین ثابت شد هر جا که ارزشهای اخلاقی و آرمانهای انسانی مبنای سیاست گذاری نباشد، هر جا که مبارزه برای کسب قدرت سیاسی، یا مبارزه علیه قدرت سیاسی (رژیم) خود معیار و مبنای سیاست گذاری شناخته شود، همدستی علیه دشمن مشترک هم توجیه پذیر و هم اخلاقی خواهد شد."
آیا ارزش های انسانی ومعیارهای اخلاقی در همه شرایط می تواند الگوی رفتار آدمی قرار گیرد؟
آیا انسان در رفتارها و تشخیص ارزش ها نسبی عمل می کند یا مطلق؟
با چه معیاری می توان در همه شرایط دشمن مشترک را تشخیص داد؟
وهزاران سوالی که مبانی انسان شناختی ، جامعه شناختی و جهان شناختی ما را به چالش می کشد، ما را به وادی می کشاند که تامل کنیم به اینکه بر اساس چه نوع تعریفی از انسان، جامعه و جهان اقدام به تحلیل می کنیم.
الف. ع. خ
--------------------------
پی نوشت
این مطلب در نقد مقاله آقای فرخ نگهدار نگاشته شده که در سایت ایران امروز آمده است.