advertisement@gooya.com |
|
چنان طلوع کند آفتاب هستی ما
که یاد کس نکند از زمان پستی ما
در تاريخ آمده است که وقتی فريدون جهان را در ميان سه پسر خود تقسيم کرد ايران را به کوچک ترين پسر، ايرج، که نامش هم ريشه ی ايران است، سپرد و چون ايران سرآمد کشورها شد برادران بر او رشک بردند و او را کشتند و سپس افسانه ريختن خون بی گناهی که سياوش نام داشت آغاز گرديد تا کنايه ای باشد بر جنگ داد و بيداد که تا امروز باقی است زيرا درختی که از خون سياوشان روئيد، هر چه آن را بريدند، از نو سر زد و تو گويی اين حکايت قبيله قلم بدستان است که همچون دشتی از شقايق روئيده اند تا همواره باقی بمانند.
به حضرت معنا قسم وقتی واژه ها را اين چنين ناتوان از توصيف آن چه بر اهل قلم و آگاهی، از آغاز تا به امروز گذشته است، می بینم، از تکلم خود شرمگينم چه رسد به زنده بودنم.
بعد از اخراج خبرنگار پارلمانی یکی از روزنامه ها از خانه ی ملت، آن هم به دلیل انجام رسالت اطلاع رسانی، گمان آن می رفت که از سوی مسندنشینان خانه ی ملت، باز هم چنین هتک حرمتی به اهالی قلم بدست مطبوعات تکرار گردد چرا که آن که نه به رخصت و انتخاب مردم در خانه ملت نشسته است خود را وام دار قدرت می داند نه ملت.
بی اغراق امروز هر قلم بدستی از اهالی مطبوعات این آب و خاک وقتی به آن چه بر هم قبیله گانش از آغاز تا به امروز روا داشته اند می اندیشد و به ياد آزاد مردان در اسارات چون اکبر کنجی می افتد که در آستانه شصتمین ماه اسارتش باز هم برای دادخواهی به اعتصاب غذا دست می زند از آینده ی خود بیمناک می شود و با خود این شعر را زمزمه می کند که:
ای قلم تا می توانی در قلمدان صبر کن
یوسف آسا در کنج زندان صبر کن
و شاید هم با شنیدن ماجرای توهین نماینده مجلس هفتم به هم قبیله اش با خود می گوید:
چنان طلوع کند آفتاب هستی ما
که ياد کس نکند از زمان پستی ما
پس از پیروزی انقلاب از همان آغاز تحریر قانون اساسی که آزادی های مشروح را برای روزنامه ها و جراید و به طبع آن برای روزنامه نگاران و محرران مطبوعات، روا دانست و جایز شمرد، و همگان به خوش باوری در انتظار لمس آن آزادی مشروح بودند، با اولين پرتو افكني احرار جرايد، اخم بر جبین مخالفان آزادی قلم نقش بست تا بدانجا که در طی 26 سال آن چه در توان داشتند بر اهل قلم به ناحق روا دانستند تا به امروز که در خانه ی ملت گریبان روزنامه نگار می گیرند و ناسزا می گویند تو گویی، جدال دوزخیان جهل و نادانی با مشعل بدستان آگاهی است.
نقل حکایت قلم بدستان مطبوعات امروز این کهنه دیار نقل حکایت آن مردی است كه نام فرزندش را "صولت" نهاد اما پس از رشد فرزند، از اين كه او را به اين نام بخواند، دچار ترس و وحشت مي شد آن چنان که گویی امروز مسند نشینان خانه ی ملت از نام روزنامه نگار به وحشتند که او را این چنین به باد ناسزا و ضرب و شتم قرار می دهند اما غافل آن که:
محتسب فتنه در اين شهر ز من مي داند
ليک من اين همه از چشم شما می بينم
بیژن صف سری