korosherfani@yahoo.com
نوشته ی حاضر به بررسی چرایی از دست رفتن فرصت های بی شماری می پردازد که به طور مداوم در سال های اخیر به وجود آمده و مورد ارزیابی دقیق مخالفین رژیم قرار نگرفته است. این بار اما از منظری که پوسته ی کنش گری سیاسی را خراش داده و بیشتر به عمق توجه دارد.
باز فرصتی دیگر
همزمان با وخامت اوضاع اقتصادی و اجتماعی، نابرابری های طبقاتی نیز تشدید شده و به تدریج در قالب رویارویی سیاسی بروز خواهد کرد. کارگران به عنوان طبقه ای ستمدیده و خشمگین در این رویارویی نقش کلیدی را بازی خواهند کرد. پیگیری برخی از فعالان سیاسی و کارگری در داخل و خارج از کشور برای ایجاد تشکل های مستقل کارگری از جمله اقدامات مفیدی است که رژیم را تحت فشار قرار داده است. حکومت جمهوری اسلامی از همان ابتدای انقلاب با قلع و قمع تشکل های سیاسی و صنفی مستقل خود مسئولیت ایجاد و اداره ی تشکل های وابسته به دولت را بر عهده گرفتند. در همه ی زمینه ها و از جمله میان کارگران، معلمان، دانشجویان و دانش آموزان با ایجاد انجمن های صنفی به اعمال یک کنترل اختناق ورزانه و هدایت شده در میان این قشرها و طبقات پرداختند. خانه ی کارگر و نیز شورای اسلامی کار از جمله تشکل هایی بودند که به مدت دو دهه به عنوان ابزار هدایت و محدو ساختن خشم طبقاتی کارگران عمل کردند.
اینک اما ایران در آستانه ی شرایطی قرار گرفته است که دو سرمایه داری کهن و نوین با یکدیگر روبرو هستند و رژیم جمهوری اسلامی باید در این میان تابع یکی از این دو باشد. دوره ی همزیستی مسالمت آمیز این دو سرمایه داری به پایان رسیده است و یکی باید تمام جا را به دیگری بدهد. بدیهی است که سرمایه داری بازاری بسیاری از اهرم های قدرت ازجمله قدرت سپاه پاسداران را در اختیار دارد. اما این مانع از آن نمی شود که وضعیت اقتصادی کشور دیگر تحمل کارکرد این سرمایه داری را نداشته باشد. شکل بندی نوین اقتصاد در سطح جهانی و نیز در خاورمیانه دیر یا زود اقتصاد ایران را به سمت یک انتخاب استراتژیک خواهد راند : یا بستن خود و درونگرایی و یا باز شدن و ادغام در اقتصاد جهانی.
گزینه ی اول که سرمایه داری آخوندی-بازاری آن را نمایندگی می کند مایل است بتواند بر اساس همان چرخه ی سنتی به چپاول ثروتها بپردازد. نفت را بفروشد، کالا وارد کند و با تقسیم و توزیع ثروت ها به صورت انگل وار و از راه واسطه گری میلیارد ها به جیب زند. این الگوی اقتصادی که خصلت تجاری و ضد تولیدی دارد بیش از دو دهه در ایران بعد از انقلاب عمل کرد، اما اینک واقعیت هایی نو پدید آمده است.
یک سرمایه داری نوین شکل گرفته است مبتنی بر ظهور بخش خصوصی غیر دولتی اما وابسته به دولت که نمی تواند به رشد خود امیدوار باشد مگر با رها ساختن خویش از دست دولت و استقرار یک سیستم بازار آزاد. این سیستم اقتصادی تغییرات اجتماعی و سیاسی خاص خویش را نیز به همراه خواهد آورد، به خصوص به واسطه ی سرازیر شدن سرمایه های خارجی. این تغییرات به طور جبری سرمایه داری سنتی بازاری-آخوندی را که قدرت سیاسی را در دست دارد وادار خواهد ساخت به تغییراتی مهم تن در دهد.
تلاش راست ها به عنوان بازوی سیاسی سرمایه داری سنتی این است که پس از شوراها و مجلس با به دست گرفتن قدرت اجرایی تمامیت ابزارهای حکومتی اعمال قدرت را در اختیار بگیرند و آماده ی دفاع و یا تهاجم به مدافعان سرمایه داری نوین و حامیان خارجی آنها باشند. تلاش رژیم برای رسیدن به سلاح اتمی نیز در این چارچوب قابل فهم است.
چنین مقاومتی از جانب سرمایه داری سنتی اما شانس کمی برای موفقیت دارد. زیرا این نوع از سرمایه داری دوره ی تاریخی خود را در ایران و منطقه از سر گذرانده است. جامعه ی ایرانی با گسترش فقر طبقاتی اینک به سمت نقطه ای می رود که یا باید یک تحول مهم اقتصادی در آن روی دهد و یا شاهد بروز یک بحران حاد اجتماعی باشد.
رژیم جمهوری اسلامی هر چه در توان داشته برای مهار این انفجار اجتماعی اعمال کرده است و اینک به پایان فیزیکی امکانات خویش برای جلوگیری از بحران رسیده است. این همان خط قرمزهای ساختاری حاکمیت است که از دل محدودیت های مربوط به کارسازهای کلان نظام بیرون می آید. بیش از 15 میلیون ایرانی زیر خط مطلق فقر زندگی می کنند و فساد و تباهی می رود که شیرازه ی نظم طبقاتی حاکم را به هم ریزد. در این باره نباید فراموش کرد سرکوب خواست های سیاسی برای رژیم کاری است همچنان ممکن، اما سرکوب مطالبات اجتماعی چندان آسان نیست. سرکوب سیاسی وحشت و انفعال و سکوت می آفریند ولی سرکوب اجتماعی التهاب عمومی را بالاتر برده و تنش های طبقاتی را تشدید می کند.
رژیم در آستانه ی انتخابات ریاست جمهوری خود در گاز انبر یک بحران سیاسی درونی و یک بحران سیاسی – نظامی نحمیل شده از خارج (پرونده ی اتمی) گرفتار شده است. از طرفی نیز تنش های اجتماعی و نابسامانی اقتصادی می رود که زیر پایش را خالی کند. موقعیت رژیم در چند ماه آینده از هر زمان دیگری در طول حیات خویش شکننده تر است. این فرصتی است مغتنم برای همه ی آنهایی که در داخل و خارج از کشور آرزوی سرنگونی رژیم جمهوری اسلامی را در سر داشته و دارند.
اما سئوال مهم در اینجا این است که چگونه می توان از این فرصت بهره برد ؟
به نظرمی رسد که هیچ راه حل معجزه آسایی وجود نداشته باشد. اپوزیسیون ایرانی که به دلیل ضعف های فرهنگی خود فرسوده شده است حرفی مهم در عرصه ی سیاسی ندارد. در نهایت نباید کارآیی اپوزیسیون را از حد چند اطلاعیه و مصاحبه و برنامه ی رادیویی و تلویزیونی دورتر دید.
اما در این میان، میلیونها نیروی غیر تشکیلاتی و مستقل در داخل و خارج از کشور وجود دارد که می توان بر قابلیت آنها حساب کرد. نیروهایی آگاه که با درک مناسب بودن موقعیت برای وارد آوردن ضربه ی نهایی به رژیم دست به کار شده و به طور فعال در صحنه حضور می یابند.
تجربه ی موجود نشان می دهد که برای فعال ساختن جو مبارزاتی و تعیین تکلیف با رژیم نباید به جستجوی همان اپوزیسیونی رفت که تا به حال دهها فرصت خوب را هدر داده و امروز نیز بدون درک ضرورت ها به موضوعاتی می پردازد که هدفی جز بقای تشکیلاتی را دنبال نمی کند. از همین روی ضرورت پرداختن ریشه ای به پدیده ی «مبارزه» ضروری می نماید. اگر در یک زمان مشخص به این موضوع پرداخته نشود بی شک هر بار فرصت های تاریخی مانند شرایط کنونی را باز هم از دست داده و باید منتظر عوامل و علت های غیر مردمی و فرا ایرانی برای تغییر در ایران باشیم. پس باید روزی همت کنیم و به طور جدی به موضوع دردآور چرایی دوری عده ای کثیر از ایرانیان از مبارزه بپردازیم.
در این میان باید مقوله های مختلف ایرانیان را به ترتیب ارجحیت مورد بررسی قرار داد. یکی از قشرهایی که انتظار می رود در شرایط حساس کنونی به گونه ای فعال عمل کند سیاسی کاران جدا شده از سازمان ها و گروه ها هستند. این افراد توان آنرا دارند که با تکیه بر تجارب و شناخت خویش دست کم در انتقال دانش مبارزاتی به نسل های بعد از خود نقش بسزایی ایفا کنند. اما برخلاف این انتظار شاهدیم که اغلب این افراد نوعی بی کنشی مخرب را پیش گرفته و سکونی غیر قابل جبران را به صحنه ی مبارزاتی، به ویژه در خارج از کشور تحمیل کرده اند.
به همین دلیل نیز لازم است که با این پدیده برخوردی ریشه ای شود تا علت دردها را دانسته و سپس به دنبال درمان آن باشیم.
نگرشی دیگر بر جدا شدگی سیاسی
پدیده ی جدا شدگان سیاسی می تواند از دیدگاه های مختلف مورد بحث و بررسی قرار گیرد. در اینجا ما به بررسی ذات پدیده می پردازیم و آن را از دیدگاه پدیدار شناسی مورد نظر قرار می دهیم.
مفهوم «جدا شدن» در مقابل مفاهیمی چون « با هم بودن»، « در کنار هم بودن»، «با یکدیگر همکاری کردن»، « به همدیگر یاری رساندن» ... مطرح است. همه این اصطلاحات بیانگر نوعی از ارتباط است که در خود وجه احساسی و عاطفی داردو این وجه انسانی در مورد یک فعالیت سیاسی و یا مبارزاتی که توام با حداقلی از خطر نیز هست باز هم افزایش می یابد. به همین دلیل نیز در این موارد صحبت از «رفاقت»، « برادری»، «همرزمی»، «همسنگری» و ... می باشد.
پس جدایی در کنار پیوند قرار می گیرد، هر چقدر «پیوند» بار مثبت در بر دارد جدایی بار منفی بر می انگیزد.
علاوه بر این وجه ظاهری، آنچه در زمینه ی سیاسی پیوند را عمیق تر و حساس تر می کند ماهیت داوطلبانه و ارادی آن می باشد. یعنی بر خلاف شرکت در یک جمع ورزشی، انجمنی، تفریحی، خیر خواهانه و ...، که می تواند بنا به انتخاب های سطحی و گذرا صورت گرفته باشد، پیوستن سیاسی بیانگر اراده ای است که باید عمیق تر و جدی تر باشد. به خصوص در مواقعی که مبارزه ی سیاسی توام با خطرپذیری می باشد. به همین ترتیب جدایی از یک جمع ورزشی، تفریحی و علمی از جدایی از یک تشکیلات سیاسی ساده تر و بی دردسر تر مورد پذیرش قرار می گیرد.
علاوه بر این مطلب عام، در هر جامعه ای بار فرهنگی جامعه بر ارزیابی «اهمیت» پیوستن و جداشدن از یک جمع سیاسی مترتب است. در فرهنگ های نسبی گرا و دمکرات منش هردو این تصمیم ها به صورت اموری کما بیش عادی تلقی می شود، یک فرد به حزب سیاسی می پیوندد و اگر نخواست می رود و این هر دو، به عنوان یک کنش با معنای مطلق مورد نظر قرار نمی گیرد. انتخاب افراد به عنوان اموری نسبی ارزیابی شده و هر دو تصمیم، ممکن، محتمل و بنابراین قابل اتخاذ تلقی می شود. تجربه ی دمکراتیک امکان نسبی گرایی را ممکن می سازد.
در فرهنگ های مطلق گرا اما هر دو تصمیم ها – پیوستن و جدایی سیاسی- به عنوان اموری مطلق و آنچنان مهم تلقی می شود که گویی قرار است دائمی، همیشگی و غیر قابل تغییر باشند. در تشکل های سیاسی متعلق به جوامع دارای فرهنگ مطلق گرا پیوستن به تشکیلات به عنوان یک تصمیم ازلی و ابدی تلقی می شود و به همین دلیل حتی تصور جدا شدن نیز در میان افراد آن تشکیلات وجود ندارد. پیوند سیاسی چیزی شبیه پیوند زناشویی در معنای سنتی است که باید تا آخر عمر ادامه یابد و هر گونه انقطاعی در آن به مثابه زیر سئوال بردن وجه مقدس آن پیوند مورد نظر قرار می گیرد.
مطلق نگری قضاوت در ابتدا – زمان پیوستن - مطلق نگری قضاوت در انتها – بیرون رفتن – را با خود همراه دارد. همانطور که پیوستن را « پیروزی»، «قهرمانی»، « نمود شجاعت و شهامت»، « گامی مهم» و ... در زندگی فرد ارزیابی می کنند، به همان صورت نیز جدا شدن را «شکست»، «زبونی»، «نمود ترس و وازدگی» و «اقدامی منحط» در حیات فردی که می خواهد جدا شود جلوه می دهند.
پس مشکل از همان نگرش مطلق در آغاز و در ابتدای رسیدن یک نفر آغاز می شود. بعد، همین نگرش در درون تشکیلات عمل می کند. تلاش می کنند که بر روی فرد »کار ایدئولوژیک» انجام دهند و به قولی او را با فرهنگ سازمانی یا با ایدئولوژی سازمانی آشنا سازند. این کار فکری، بر اساس تصور آن تشکیلات، باید منجر به استحکام تصمیم فرد برای ماندن در تشکیلات و هماهنگی بیشتر و همکاری هر چه قوی تر آن گردد. تشکیلات می بیند پس از ماه ها یا سال ها کار فکری بر روی فرد او در ظاهر علائم زیادی از آنچه «حل شدگی» در تشکیلات می نامند از خود نشان می دهد. حل شدگی نوعی بیمه باقی ماندن است، ضمانت وفاداری است. بی خبر از آن که این حل شدگی اگر ناشی از درک مکانیکی از مبارزه و حاصل فرایند مغز شویی باشد دوامی نخواهد داشت. به همین دلیل نیز می بینیم که حتی نزدیک ترین و به قولی «حل شده ترین» افراد نیز در جایی این روش فکرسازی ماشینی را پس زده و تصمیم به جدایی می گیرند. چنین تصمیمی تشکیلات را غافلگیر ساخته است به طور کامل غیر قابل درک و به خصوص غیر قابل هضم می شود. همان نگرش بسته ی مطلق گرا این بار دیگر به صفاتی منفی از چنین فردی نام می برد و القابی مانند «بریده»، « خائن»، «لش» و امثال آن را به وی نسبت می دهد. جدایی به سمت نزاع و اختلاف و درگیری پیش می رود و روابط فرد با تشکیلات، رو به وخامتی می گذارد که آثار روانی آن می تواند در فرد بسیار مخرب و دائمی باشد.
پس یک نگرش زناشویی به پیوند سیاسی سبب می شود که جدایی معادل طلاق تلقی شود، نوعی خیانت به پیوندی که گویی قرار بوده برای همیشه ادامه یابد و شادی و خوشی را به دنبال آورد. در مورد یک تشکیلات سیاسی تا زمانی که آن تشکل به هدف غایی خود دست نیافته است هر گونه جدایی به مثابه «رفیق نیمه راه بودن» مورد سرزنش قرار می گیرد. سرزنشی که می تواند در اشکال افراطی خود به « منزوی ساختن و بایکوت کردن»، «توهین» و حتی « گوشمالی و حبس و آزار» فرد جلو رود. فردی که از این روند تخریب گر جان سالم به در برده و بیرون آید، خواه نا خواه باید به «روان درمانی» خویش بپردازد. یا از طریق غرق کردن خود در یک زندگی غیر سیاسی، یا از طریق تلاش برای هر نوع فعالیت سیاسی متفاوت، یا از طریق پیش گرفتن دشمنی با تشکیلات سابق خود... فردی که روش روان درمانی مناسب را پیش نگیرد با مشکلات رفتاری عدیده ای روبرو شده و زندگی فردی موفقی نخواهد داشت. زیرا این شخص باید با احساس گناه و عذاب وجدان خود نیز روبرو شود.
همه ی این رفتارهای افراطی نسبت به پدیده ی جدا شدن سبب می شود که هزینه ی آن بالا رود، تا حدی که برخی از افراد متمایل به جدا شدن را وادار به صرف نظر کردن کند. اما در این صورت این افراد پویایی فکری و انسانی خود را از دست داده و در حد یک مجری مکانیکی پایین می آیند. بر این افراد اجرایی فاقد تفکر خلاق دیگر نمی توان نام مبارز و انقلابی نامید زیرا دستگاه اندیشه ی آنان محافظه کار و تغییر گریز می شود.
این پدیده در اشکال مختلف، تقریبا در تمامی سازمان های سیاسی در ابعاد گوناگون وجود داشته است و دارد و اگر یک تغییر عمده در فرهنگ سیاسی ایرانی به وجود نیاید همچنان وجود خواهد داشت. بنابراین وظیفه ی نیروها و فعالان سیاسی است که از طریق بازنگری در ریشه های وجودی چنین برخوردهایی، در پی آن باشند که پایه های یک رفتار متفاوت را در حوزه ی فعالیت سیاسی پدید آورند.
در این باره باید نخست به باز تعریف برخی از مفاهیم اولیه پرداخت.
تعریفی نوین از مبارزه
به نظر می رسد که تناقض اصلی در امر پیوستن و جدایی سیاسی تعریف اشتباهی است که تعیین کننده ی مرز میان این دو می باشد. در تعریف سنتی، آنچنان که در فرهنگ سیاسی ایرانی معمول است، «زندگی» و «مبارزه» را دو پهنه ی متفاوت و حتی متضاد معرفی می کند. زندگی محل عادی گری و پذیرش شرایط و بقای مادی است و مبارزه، محل عصیانگری، اعتراض به شرایط و فداکاری و گذشتن از حیات مادی. چنین تعاریف افراطی و اغراق آمیزی از هر دو باعث شده است که یک گزینش رادیکال خود را به فرد تحمیل کند : یا زندگی یا مبارزه.
در برخورد سنتی، پیوستن به یک تشکیلات سیاسی معادل روی آوردن به مبارزه و جدا شدن، معادل پشت کردن به مبارزه بوده است. به همین ترتیب پیوستن به یک تشکیلات سیاسی به معنای بریدن از زندگی و جداشدن، به معنای روی آوردن به زندگی بوده است. از آنجا که تعاریف این دو پهنه بر اساس یک درک سنتی و غیر واقعی تنظیم شده بوده است بدیهی است که جدا شدگی، تبلور ضعف، استیصال، راحتی طلبی و لذا، «بریدن از مبارزه» بوده است. استفاده از واژه ی « بریده » در برخی از تشکل های سیاسی بدین معناست.
حتی در تصور سیاسیون ما نیز یک گزینش سوم نمی توانست مطرح شود : «هم زندگی و هم مبارزه». برای آنها تصور این هم نبود که انسان بتواند هم زندگی کند و هم مبارزه، به ویژه به این دلیل که مبارزه گری سیاسی تنها در چارچوب محدود «مبارزه ی حرفه ای» خلاصه می شده است. برای آنها مبارزه یعنی خداحافظی با وسعت یک زندگی اجتماعی برای فرو رفتن در محدودیت یک حیات سازمانی به صورت مخفی یا کمی آشکار در خانه های تیمی و غیره.
اگر هم یک روز، شرایط عینی مقاومت ورزی در جامعه ی ایرانی این نوع از مبارزه را ایجاب می کرد، امروز دیگر شکل بندی عمومی روابط سیاسی و اجتماعی جامعه پذیرای این شکل از مبارزه نیست و تعریف دیگری را می طلبد. این امر بخصوص برای ایرانیان مقیم خارج از کشور صادق است.
در این تعریف نوین، مبارزه برآیند مستقیم «آگاهی» کسب شده است و نه محصول فرایند «کسب آگاهی». بدین معنی که فرد باید در طول یک روند، که زمان خود را می طلبد، نسبت به چرایی های مبارزه و چگونگی آن آشنا شده و به طور غیر مکانیکی و محتوایی وارد مرحله ی مبارزه شده باشد. در این صورت مبارزه می تواند هرگز از زندگی او مجزا نباشد، یعنی زندگی عرصه ی مبارزه است و مبارزه، پهنه ی زندگی است. در این نگرش، مفهوم پیوند و جدایی میان این دو، فیزیکی نیست، روحی است. فرد یا نسبت به مسئولیت زاده از آگاهی خود پاسخ می دهد و در حین زندگی به مبارزه نیز می پردازد و یا اینکه بدان پاسخی نمی دهد و در این صورت، عمر خود را با احساس عدم پاسخ به مسئولیت خویش می گذراند. اما در یک نگرش باز هم عمیق تر، حتی در این صورت نیز فرد «گناهی» مرتکب نشده است، آنچه در این میان می تواند مورد پرسش قرار گیرد تعریف نا دقیق مفهوم «آگاهی» است نه پشت کردن فرد به اصطلاح آگاهی خود. زیرا در نگرشی ریشه بینانه، یا فرد هنوز به «آگاهی» به معنایی که در تعریفی عمیق نهفته است نرسیده و در این صورت، حضورش در مبارزه ناممکن و یا حاصل تصادف و شرایط گذرا و انگیزه های مبتنی بر احساساتش است و یا اینکه به آن «آگاهی» رسیده است و در این صورت، نمی تواند جز با مبارزه زندگی کند.
بدین ترتیب آنچه در این نگرش به عنوان «آگاهی» تلقی می شود درک چرایی بی معنایی زندگی، در صورت نبود مبارزه است و آنچه به مبارزه روح می بخشد، درک چگونگی معنا بخشیدن به زندگی در سایه ی مبارزه است.
در سایه ی فهم دیالکتیک – روابط متقابل پویای- مبارزه و زندگی است که می توان «مبارز» تلقی شد و هر گونه نافهمی و یا بدفهمی این روابط پویا و ضروری میان این دو، شخص را می تواند دچار نوعی از مسخ روانی سازد :
اگر فرد در سایه ی ضعف این نوع از آگاهی به زندگی صرف روی آورد، احساس می کند که نقشی در مبارزه ندارد و دائم باید با نوعی عذاب وجدان، سلب اصالت شخصیت و تردید در ارزش ذاتی لذات زندگی به سر برد، نوعی حالت برزخ که در ناخودآگاه فرد عمل کرده و هرگز به وی آرامش خاطر درونی غیر مکانیکی را نمی دهد. فرد در نوعی از سرگشتگی و چندپارگی به تدریج از خویشتن خویش دور شده و به درون قالب شخصیتی جدید می خزد که نه خود اوست و نه هویت با ثباتی را ارائه می دهد.
· و باز اگر فرد، در سایه ی ضعف این نوع از آگاهی، به مبارزه ی صرف روی آورد نوعی «زندگی گریزی» مصنوعی در او ایجاد می شود که بابت آن باید دائم بر خصلت های اجتماعی وجود فردی خویش مهار بزند و آنها را سرکوب کند. چیزی که در نهایت می تواند از «مبارز»، یک شخصیت ضد اجتماعی، زندگی ستیز و ضد لذات طبیعی حیات اجتماعی بسازد. در سایه ی چنین برداشتی است که فرد در ارتباط با جامعه ای که برای تغییر آن مبارزه می کند به نوعی بیگانگی دچار می شود و با بد فهمی و بی اعتمادی و تحقیر بر آن و ارزش ها و هنجارهای حاکم بر آن می نگرد. جامعه نیز دیگر او را به عنوان «نجات بخش» خود باز نمی یابد.
در نگرش متفاوتی که در بالا ارائه دادیم دو مفهوم زندگی و مبارزه به گونه ای جدایی ناپذیر با هم گره خورده اند و امکان محروم کردن فرد از یکی به نفع دیگری ناممکن است. در سایه ی حضور فعال در هر دو است که «انسان آگاه» به «انسان مبارز» تبدیل می شود و «مبارزه» او را در یافتن طعم «زندگی با معنا» یاری می دهد. در تصویر زیر روابط دیالکتیکی مورد نظر اینگونه ترسیم شده است :
انسان آگاه انسان مبارزه جو
زندگی با معنا مبارزه
انسانی که به آگاهی می رسد مبارزه جو می شود، مبارزه او را با زندگی با معنا آشنا می سازد و معنای چنین نوع از زندگی او را باز آگاه تر کرده و این روند به گونه ای پویا ادامه می یابد و این انسان آگاه شده در مبارزه جویی به مداومت می پردازد....
در حالیکه مبارزه بدون زندگی و زندگی بدون مبارزه می تواند فرد را تبدیل به انسان تک بعدی کند، مبارز آگاه، آنچنان که در بالا تعریف شد، یک موجود سه بعدی است :
شیرینی و لذات زندگی را می شناسد،
· چرایی مبارزه را درک می کند،
دیالکتیک مستمر این دو را نیز دنبال می کند.
کمیت و کیفیت آگاهی انسان مبارز در حدی است که به او اجازه می دهد با درک این دیالکتیک بداند چه موقع به واسطه ی مقتضیات شرایط عینی باید ارجحیت را به طور موقت به زندگی و کجا به مبارزه داد، می داند کجا عرصه ی ترجیح زندگی است و کجا اهمیت با بستر مبارزه است، می داند کجا باید به طور قانونمند برای یکی بهای بیشتر از دیگری پرداخت.
در این برداشت، مبارزه از جدی بودن و مستمر بودن محروم نمی شود بلکه با ضروریات و مقتضیات زندگی گره می خورد، اما هرگز یکی به طور مکانیکی و غیر منطقی فدای دیگری نمی شود. درک سالم و عینی گرا از منطق روابط میان این دو اجازه می دهد که چنین انسان مبارزی، حتی اگر روزی ضروریات مبارزه ایجاب کرد که جان بر سر آرمانش بدهد، ترس و وحشت و پرهیز ندارد، زیرا می داند مرگش نیز در این نقطه، ادامه ی روند معنا بخشی به زندگیش است، می داند که این در مرگش است که او «وفاداری» خویش به باور به زندگی با معنا را به «خود» و نه به هیچ کس دیگر ثابت می کند. مرگ مبارز آگاه شکلی از ادامه حیات است.
اما اگر این نگرش عمیق و فلسفی بر مبارزه و زندگی حاکم نباشد، نوعی حیات مکانیکی بر انتخاب فرد غالب می شود : اگر فقط به زندگی بپردازد، در واقع تنها به زنده بودن مشغول است و اگر فقط به مبارزه مشغول شود، مبارزه ای است توام با واقعیت گریزی و جهل و عادت و تکرار.
در این برداشت تازه، چرایی «مبارزه» هرگز فراموش نمی شود، نقش و کارکرد آن در زندگی فرد نادیده گرفته نمی شود و به طور دقیق، برای اینکه فرد چرایی مبارزه را فراموش نکند و به یک چریک عادت ورز تبدیل نشود لازم است که رابطه ی زنده ی خود را با زندگی قطع ننماید تا شاهد تبادل محتوایی غنا بخش و پوینده ی میان این دو باشد.
تاکنون سازمان های سیاسی ما با درکی ضد اجتماعی از فعالیت سیاسی ارجحیت را به «مبارزه سالاری» داده بودند و از هر کس انتظار داشتند که بین مبارزه و زندگی یکی را انتخاب کنند، حال آنکه لازم است تا به نگرشی «انسان گرا» روی آوریم و فراموش نکنیم که مبارزه برای رهایی انسان است نه انسان قربانی مبارزه.
لذا در این منظر جدید، دیگر پدیده ی پیوستن و یا جدایی سیاسی به معنای کلیشه ای و ضد انسانی خود مطرح نیست :
هر کس به عنوان انسان حق دارد که مبارزه را برگزیند یا خیر،
هر کس به عنوان انسان حق دارد که مبارزه را به شکل و حدی که می خواهد برگزیند،
هر کس به عنوان انسان حق دارد که مبارزه ای را که آغاز کرده کاهش داده، تغییر دهد و یا ترک کند.
در این دیدگاه انسان گرا هیچ کس را نمی توان به دلیل دوری جستن از مبارزه و یا حتی ترک کامل آن سرزنش کرد، زیرا هر تصمیمی تابعی است از آگاهی و اختیار انسان و رابطه ی دیالکتیکی میان این دو. هیچ کس را نمی توان به دلیل کمبود آگاهی اش سرزنش کرد، هیچ کس را نمی توان به دلیل استفاده از حق اختیار خویش سرزنش کرد، هیچ کس را نمی توان به دلیل انتخابش سرزنش کرد.
همه ی این برخوردهای منفی ناشی از اشکالی در درک انتقاد کننده است، زیرا نباید فراموش کرد که هدف از مبارزه، فراهم آوردن شرایط رشد فرد است، همان چیزی که در زبان سیاسیون کلاسیک «تکامل» می نامند. این رشد یا تکامل نیز میسر نیست مگر آنکه فرد خود به درجه هایی از شعور، آگاهی، تجزیه و تحلیل خودساخته، درک و قدرت تشخیص دست یابد که به واسطه ی آن تصمیم به مبارزه گری بگیرد یا خیر، و این، با استفاده از قدرت اختیار تام خود، بدون فشار، بدون ترس، بدون احساسات گرایی، بدون هیجان زدگی، بدون شستشوی مغزی، بدون آلوده شدن به عادت... این تنها در حفظ اصالت مفهوم «انتخاب» است که تکامل فرد میسر می شود. مسیر آن هر چه که می خواهد باشد. فرد باید در انتخاب راه خوشبختی خویش آزاد باشد و در این معناست که استبداد منشی آشکار یا پنهان و یا بزک شده ی دیگران می تواند آزادی و لذا اختیار افراد را محدود و انتخاب آنها را به نفع تصمیم دیگران جهت دهد.
مبارزه ای که بخواهد حق آگاهی، بکارگیری اختیار و یا حق انتخاب را از فرد سلب کند مبارزه ای است ضد انسانی، نتیجه ی سیاسی آن هر چه که می خواهد باشد. سازمان و حزبی که فرد را به انسانی ایستا، تایع، فرمانبر، نااندیشه ورز، رهبر گرا و مطیع دستگاه تشکیلاتی تربیت کند نه انقلابی است و نه انسانی. یک تشکل انقلابی باید بر پایه احترام عمیق درونی شده به انسان، درک او و تشخیص و انتخاب وی بنا شده باشد. چگونه می توان به اسم انقلابی گری افرادی را از حق تفکرو فهمیدن و اندیشیدن و خلاقیت محروم ساخت ؟
مرگ چریکی که نه به واسطه ی انتخاب آگاهانه و آزاد خود، بلکه به دلیل فشار و دستکاری فکری تشکیلاتی جان خود را می دهد چندان ارزشی ندارد. مرگ در جهل مبین تکامل فردی نیست، مرگ آگاهانه و منتخب حکایت از چنین تکاملی دارد.
برخی می توانند به این نگرش انتقاد کنند و بگویند با چنین دیدی هیچ کار سازمان یافته ی، جمعی و تشکیلاتی نمی توان صورت داد. در پاسخ باید گفت این شکل مبارزه، یعنی فردی یا جمعی بودن آن مهم نیست، محتوا و کیفیت آن است که اهمیت دارد. رعایت ارزش انسانی است که اهمیت دارد. مبارزه باید ابزار رشد انسانی باشد و نه هدفی برای مسخ انسان ها و تبدیل آنها به مبارزان ماشینی. اگر قرار است شکل دادن به یک مبارزه ی جمعی و تشکیلاتی، مثل چند دهه ی اخیر در تاریخ سیاسی ایران، منجر به شکل گیری تشکل هایی شود که مبارزینی جاهل و بدور از اصالت انتخاب های آگاهانه را به مبارزه مشغول می دارد، چه بهتر که چنین مبارزه ی فاقد شعور فردی مبارز نباشد. هدف از مبارزه اعتلای انسان است نه به عنوان یک جمع توده وار گمنام، بلکه به عنوان فرد، به عنوان بشر رد تمامیت حقوق و حرمت خود.
advertisement@gooya.com |
|
هر مبارزه ای باید به مبارز حق رشد دهد، حق اعتلا دهد و این میسر نیست مگر با اعطای داده های آگاهی بخش و رعایت کامل حق انتخاب و اختیار او. با در نظر گرفتن این بدیهیات ممکن است تشکل مبارزاتی دیر و سخت پا گیرد، اما در عوض، شکل گرفتن آن در هر سطحی که باشد تامین کننده ی کیفیت کار، موفقیت آن و تضمین سلامت کار خواهد بود. تشکلی که از افراد مجهز به این طرز تفکر تشکیل شده باشد دیگر به دنبال روابط سلسله مراتبی ارزش گذارانه نخواهد بود، دیگر به رهبری فردی و شخصیت پرستی دچار نخواهد شد، به حذف و تخطئه نخواهد پرداخت ؛ برعکس، در درون آن روابطی افقی مستقر خواهد شد، تقسیم کار خواهد بود نه تقسیم مقام و مرتبه، رهبری جمعی مورد نظر خواهد بود، تبادل نظر و داده رسانی و تصمیم مشترک خواهد بود، آزادی و اختیار افراد رعایت خواهد شد و نظم تشکیلاتی در آن، نه زاییده ی حکم رانی و ترس و مجازات که حاصل درک علت و معلولی و اختیارگزینی آگاهانه هر کس خواهد بود. چنین نوع روابط سازمانی انسان هایی پویا، روشنگر و خودکفا خواهد ساخت.
به عنوان نتیجه گیری می توان گفت که مفاهیم پیوستن و جدا شدن در عرصه ی سیاسی و مبارزاتی باید مورد باز تعریف قرار گیرد تا اجازه دهد که چنین روابط و پدیده های منحطی که بر فضای سیاسی حاکم شده است به تدریج زیر سئوال رفته و جای خود را به گزینه هایی بهتر و انسانی تر بدهد.
روابط عاطفی پر غلظت و ضد عقلایی را باید بتوان با روابطی خردگرایانه که به اهمیت و ارزش درک و انتخاب افراد اعتقاد درونی شده دارند جایگزین ساخت. مبارزه برای آزادی باید آزاده پرورش دهد. در سایه ی چنین برداشتی است که می توان از فرصت های بی شماری که بر ای سرنگون سازی رژیم استبدادی به وجود می آید بهره برد و عمل کرد. با یک اپوزیسیون آلوده به استبداد منشی نمی توان استبداد را از پای درآورد. مبارزه گری استبدادی از «مبارزین» افرادی نازا می سازد و مبارزه را به امری میرا بدل می سازد. کسب، استقرار و حفظ آزادی نهادینه اما مبارزینی می طلبد از نوعی دیگر.
* *
09/05/2005
www.korosherfani.com