سه شنبه 15 آذر 1384

چرخهء شورش و آرامش در فرانسه، تناقض آشتي‌ناپذير تكثرگرايي فرهنگي و نوليبراليسم اقتصادي، ناصر فکوهی، سرمايه

[برگرفته از سرمايه]

روزهاي آخر ماه نوامبر 2005 با آرامشي نسبي در حومه شهرهاي بزرگ فرانسه همراه بود, به صورتي كه پليس بار ديگر توانست از <بازگشت به نظم و آرامش> سخن بگويد و نيكلاس ساركوزي)Nicolas Sarkozy( وزير كشور قدرتمدار فرانسه با افتخار اعلام كرد كه تقاضاي اهداي پاداش ويژه به افسران پليسي كرده است كه با روحيه و رفتاري <استثنايي> با ناآرامي‌هاي اخير روبه‌رو شده‌اند. ظاهرائ آرامش به فرانسه بازگشته است. اما همواره اين پرسش مطرح است كه تا چه زماني مي توان بر چنين آرامش شكننده‌اي تكيه زد؟

بيلان شورش‌هاي يك‌ماههء اخير بسيار سنگين بود: نه فقط خدشه سختي به تصوير بيروني كشور فرانسه و صلح اجتماعي موردنياز براي جلب گردشگران و علاقه‌مندان به آزادي و فرهنگ عظيم و عميق اين كشور وارد آمد و بسياري همان‌گونه كه خواهيم ديد اين نكته را مطرح كردند كه حوادث اخير تا حد زيادي شعارها و ارزش‌هاي جمهوري و از اين راه ارزش و اعتبار مدي و الگوي دولت رفاه اروپايي را در برابر مدي نوليبراي امريكايي, به زير س„واي كشيدند; بلكه بيلان مادي بسيار سنگيني نيز بر جاي ماند: در طوي تقريبائ يك ماهي كه شورش‌ها ادامه يافتند بيش از 200 ميليون يورو هزينه اقتصادي بر جاي گذاشته ‌شد, بيش از 9000 خودرو و صدها مركز و ساختمان (مدارس, مغازه‌ها, ورزشگاه‌ها...) و وسايل حمل‌ونقل عمومي در آتش سوختند. پليس فرانسه با به ميدان كشيدن بيش از 11 هزار نيرو در 300 شهر اين كشور, بيش از 3000 نفر را دستگير كرد كه بيشتر از يك سوم آنها را افراد زير 18 ساي تشكيل مي‌دادند و از اين تعداد بيش از 600 نفر هنوز در زندان‌ها هستند.

براي درك اين شورش‌ها نياز به آن وجود دارد كه ابتدا تزهاي مطرح شده و رايج درباره آنها را كه از دو نهايت راست افراطي و چپ افراطي مطرح شده‌اند, بشكافيم و سپس به ريشه‌هاي عميق‌تر و اجتماعي و فرهنگي آنها كه به باور ما دلايل اصلي اين حوادث بوده‌‌اند بپردازيم.

پيش به سوي يك <جنگ داخلي>

نخستين تزي كه همواره در زمان ناآرامي‌هايي از اين دست در فرانسه مطرح مي‌شود, تز ناسازگاري و تعارض قومي مذهبي ميان جمعيت مسلمان و عرب و آفريقايي‌تبار اين كشور و جمعيت <اصيل> سفيدپوست و مسيحي آن است كه نتيجهء منطقي اين تز آن است كه بايد به نحوي مسلمانان عرب‌تبار را از اين كشور بيرون راند و يا آنها را به شدت محدود كرده و از ورود ساير مهاجران با اين مشخصات جلوگيري كرد. اين تز رسمائ تز <جبهه ملي> به رهبري ژان ماري لوپن است كه در آخرين انتخابات رياست جمهوري فرانسه 20022) بيش از 18 در صد آرا را به خود اختصاص داد. لوپن توانسته است در طوي بيست ساي گذشته گروه سياسي خود را از حد يك دسته بي‌اهميت در مجموعهء احزاب سياسي به حزبي قدرتمند با صدها نماينده در سطوح محلي و ملي تبديل كند و حتي سبب شده است كه برخي از بخش‌هاي راست متعارف و ميانه‌‌رو (و حتي گاه بخش‌هايي از چپ سوسياليست) نيز از شعارهاي ضد خارجي او براي جذب راي‌دهندگان بيشتر استفاده كنند. تزهاي لوپن تركيبي است بي‌منطق و كمابيش مغالطه‌آميز و سفسطه‌گرانه از يهودستيزي ريشه‌دار در فرهنگ مسيحايي كاتوليك فرانسه 877 درصد جمعيت فرانسه كاتوليك هستند) عليه يك اقليت كوچك يهودي 11 درصد) در همراهي با تزهاي ضد ارزش‌هاي انقلابي و ضد پروتستاني 22 درصد جمعيت فرانسه پروتستان هستند) و به ويژه عليه مسلمانان اين كشور (در حدود 10 درصد جمعيت) كه اكثريت قريب به اتفاق آنها فرزندان نسل دوم و سوم اعراب و آفريقايي‌هايي هستند كه پس از جنگ جهاني دوم براي بازسازي فرانسه به اين كشور آورده شدند و سپس در موجي دوم پس از استقلاي الجزاير مليت فرانسوي را به مليت الجزايري ترجيح دادند و در فرانسه مقيم شدند (حركي‌ها.)

در تبليغات راست افراطي مسلمانان عرب سر منشأ تمام مشكلات كشور از ناآرامي‌ها و گراني گرفته تا عدم امنيت و كمبود بودجه‌هاي رفاه اجتماعي اعلام مي‌شوند و راه حل‌هاي ساده‌انديشانه و غيرعملي براي حل اين مشكلات از طريق زير فشار گذاشتن آنها مطرح مي‌شود. از ديدگاه راست افراطي, يهوديان و پروتستان‌ها هم لابي‌هاي قدرتمندي تلقي مي‌شوند كه از پشت با در دست داشتن رسانه‌ها و نهادهاي مالي و غيره اين جمعيت ها را عليه مردم <اصيل> فرانسه به حركت در مي‌آورند.

اما واقعيت در آن است كه كشور فرانسه در حد بيش از 30 تا 40 درصد از جمعيت 60 ميليون نفري خود را مديون مهاجرت‌هاي پي‌درپي اقوام شمالي و جنوبي و شرقي است كه در طوي قرن‌ها به اين كشور قدم گذاشته و در آن باقي مانده‌اند. هر چند وجود يك انسجام ديني ظاهري 877
در صد كاتوليك) در اينجا قابل انكار نيست اما بايد توجه داشت كه بخش بزرگي از جمعيت اين كشور( لااقل در حد 40 تا 50 درصد) باوجود تعلق رسمي ديني خويش, خود را سكولار و لا‚يك اعلام كرده و مخالف دخالت كليسا در امور سياسي كشور هستند. چپ در فرانسه همواره قدرتي انكارناپذير داشته است و اغلب جز در مواردي استثنايي (نظير گليسم در جنگ جهاني دوم) تنها مدافع واقعي ارزش‌هاي جمهوري‌خواهانه در اين كشور بوده است درحالي كه راست همواره به گونه‌هاي مختلف خود را به دست وسوسه‌هاي راست افراطي و ارزش‌هاي ضد انقلاب, نژادپرستانه, يهودستيزانه و اكنون ضد عرب و ضد اسلامي آن گرايش سپرده است.

تز <جنگ داخلي> نيز كه هر بار راست افراطي آن را تكرار و راست متعارف كمابيش بر آن صحه مي‌گذارد, زيرا تنها راه (يا موثرترين راه) مقابله با شورش‌ها را اقدامات امنيتي و نظامي مي‌داند و‌در پي ايجاد يك جو بيگانه‌ ترسي و وحشت است تا بار ديگر گرايش‌هاي انتخاباتي بيشتر را به سوي خود جلب كند. مفيد خواهد بود براي آشنايي با زبان اين گرايش تكه كوچكي از يكي از سايت‌هاي آن را كه عنوان گوياي <‌براي يك اروپاي اروپايي و مسيحي> كار مي‌كند, درباره حوادث اخير بياوريم:

ديگر نيازي به اثبات اين نكته نيست و بيش از هميشه آشكار است كه حضور گسترده مردماني كه هيچ نقطه مشتركي با ما از لحاظ اخلاقيات و ميراث فرهنگي ندارند, بر روي خاك ما, تهديدي است براي شهرهايي كه ما در آنها كار مي‌كنيم, سكونت داريم و كودكانمان را در آنها پرورش مي‌دهيم)...( جنگ قومي در دروازه‌هاي ماست, ولي ما فرانسوي‌ها به هيچ‌وجه حق دفاع از خود را نداريم و كسي هم از ما دفاع نمي‌كند, ما فقط ناچار به تحمل هستيم.>

متاسفانه اين تز برخلاف آنچه ممكن است تصور شود, يك تز منفرد و حاشيه‌اي نيست و در انتهاي سخن خود به اين نكته باز مي‌گرديم كه سياست‌هاي اقتصادي نوليبرالي مدافع اصلي اين تز هستند.

باز هم مه 1968

تز دومي كه در طوي مدت شورش‌ها بارها تكرار شد اما منشا آن اين بار از چپ افراطي و گاه چپ كمونيست فرانسه بود, به سادگي اين نكته را بيان مي‌كند كه اين شورش‌ها قابل درك هستند و حاصل زير فشار قرار گرفتن اقشار بزرگي از جمعيت فرانسه به شمار مي‌آيند كه ناچار به تحمل فقر و محروميت و نژادپرستي در زندگي روزمره خود هستند, اما اين اقشار به جاي آنكه اين‌گونه (بي‌هدف) به خيابان‌ها بريزند و همه چيز را به آتش كشند بايد با كارگران و به ويژه سنديكاها و احزاب چپ ا‚تلاف كنند و يك جنبش بزرگ ضد سرمايه‌داري تشكيل دهند تا جامعه را بتوان زيرورو كرد. اين بار هم شايد مفيد باشد ابتدا رشته سخن را به يكي از سايت‌هاي چپ افراطي درباره وقايع اخير بدهيم: در سايت <همگرايي انقلابي> متعلق به حزب ماركسيستي (تروتسكيستي) چپ افراطي موسوم به <مبارزه كارگري> درباره شورش‌هاي اخير چنين مي‌خوانيم:

<آنچه ما نياز داريم, نه مذاكرات بلكه يك بسيج سياسي است. يك پاسخ كارگري و همگرا كردن مبارزات براي رسيدن به يك جنبش عمومي, تنها جنبشي كه مي تواند حكومت و سرمايه‌داران را عقب بنشاند. همراه با سنديكاها و فراتر از آنها. همچون در مه 1968 كه يك اعتصاب عمومي با وجود تمايل رهبران سنديكايي بدي به يك مبارزه مبارزاتي شد و آنها نيز سرانجام ناچار به پذيرفتنش شدند.>

شكي نيست كه بحران حاشيه‌نشينان حومه‌ها را مي‌توان بخشي از يك بحران عمومي ساختاري نظام سرمايه‌داري نوليبرالي دانست, كه در انتها به آن اشاره خواهيم كرد, اما بايد توجه داشت كه بسياري از عناصر, شورش‌هاي اخير را از ماجراي مه 1968 جدا مي‌كند. در مه 68 ما با شورش دانشجوياني روبه‌رو بوديم كه اكثر قريب به اتفاق آنها از طبقات بورژوا بيرون آمده بودند و چشم‌انداز روشني نيز براي آينده خود داشتند (كما اينكه اكثر آنها نظير فيشر, استراو, وزراي امور خارجه آلمان و بريتانيا, و... امروز در پست‌هاي بالاي دولت قرار دارند) اين دانشجويان توانستند به سرعت با حركتي كارگري اما نه چندان پايدار پيوند خورده و جنبشي گسترده اما مقطعي را شكل دهند كه داراي رهبران مشخصي بود كه ايد‚ولوژي ماركسيستي و بعضائ آنارشيستي داشتند و از اتحاد احزاب چپ سنتي نيز برخوردار بودند. درحالي در شورش هاي اخير نه تنها ايد‚ولوژي و رهبري سياسي وجود ندارد. بلكه حاملان آنها نيز جوانان و اغلب حتي نوجوانان فقيري هستند كه در اوج نااميدي و بدون هيچ چشم‌اندازي دست به شورش مي زنند. اين جوانان در بهترين حالت بيست ساي ديگر باز هم به مثابه كارگران و كاركناني فقير در همين شهرك‌ها زندگي خواهند كرد. و همين اوج نااميدي آنها را توجيه مي‌كند. اين شورشيان برخلاف جوانان مه 68 نمادهاي قدرت را به آتش نمي كشند بلكه همه چيزهايي را كه در دسترسشان است: خودروهاي همسايگانشان, مدارس, كودكستان‌ها, مغازه‌ها, اتوبوس‌ها و هر چيز ديگري را كه در اطراف خود مي‌يابند نابود مي‌كنند: آنها درحقيقت درحاي نابود كردن زيستگاه‌هاي خود يعني همان حومه‌هاي فقير‌نشين با تمام چيزهايي كه در آنها يافت مي‌شود هستند و كار آنها را شايد تنها بتوان با خرابكاري‌هاي كارگران قرن نوزدهمي مقايسه كرد كه در اوج نااميدي به تخريب ابزارهاي كار و به آتش كشيدن كارخانجات خود دست مي‌زدند.

بنابراين تلاش براي پيوند برقرار كردن خودكار ميان اين اقشار با اقشار كارگري در جامعه فرانسه كه عمدتائ از موقعيتي نسبتائ مناسب‌تر برخوردارند, كاري عبث است و نمي‌تواند گفتماني پذيرفتني براي اين جوانان فقير باشد. پرسش آنها اين است كه چرا از شش ميليون جمعيت عرب و آفريقايي‌تبار اين كشور, 5 ميليون نفر بايد ساكن اين حومه‌هاي فقيرنشين باشند؟ چرا آنها بايد ناچار باشند با خانوارهاي 8 تا 10 نفره در آپارتمان‌هايي با كم‌ترين تاسيسات رفاهي و در متراژهايي زير 40 يا حتي 30 متر زندگي كنند؟ چرا آنها بايد دا‚مائ با شكست تحصيلي روبه‌رو باشند؟ چرا نبايد نظام آموزشي توجه دقيق و واقعي به مشكلات اجتماعي و موانع رشد و موفقيت تحصيلي آنها داشته باشد؟ چرا بايد تنها اقليتي كوچك از آنها پا به دانشگاه‌ها, آن هم دانشگاه‌هاي دولتي و نه موسسات معتبر و پرقدرت نظام دانشگاهي فرانسوي كه به شدت نخبه‌گرا هستند, بگذارند؟ و چرا حتي زماني كه تحصيل و مهارت دارند باز هم نمي‌توانند كاري به دست بياورند؟ چرا بايد نرخ بيكاري در فرانسه 10 درصد باشد و در اين حومه‌هاي فقير نشين بيش از 40 درصد و حتي 50 درصد؟ چرا اسلام كه دين دوم فرانسه است و 10 درصد از جمعيت اين كشور (در برابر يك درصد يهودي و 2 درصد پروتستان) به آن باور دارند بايد همواره به مثابه يك دين مشكوك و مسلمانان همواره به مثابه همدستان پتانسيل تروريسم بين‌المللي نگريسته شوند؟ چرا بايد ساختن هر مسجد و هر نيايشگاه اسلامي در شهرهاي فرانسه چنين امواجي از نفرت و خشونت را به همراه بياورد؟ چرا بايد موضوع حجاب به چنين موضوع بزرگي تبديل شود و دانش‌آموزان به اين دليل از مدارس اخراج شوند؟ چرا بايد رسانه‌ها و مطبوعات تنها بر چند مورد موفق نظير جماي (كمدين) و زيدان (فوتباليست) تاكيد كرده و اين‌گونه تظاهر كنند كه اعراب در فرانسه در خوشبختي و در برابري با ديگر گروه‌ها زندگي مي‌كنند. درحالي كه همه مي‌دانند كه در كشوري كه يك حزب افراطي و مدافع تزهاي فاشيستي نژادپرستانه مي‌تواند به‌طور ميانگين 20 درصد آرا و در بسياري از شهرهاي كوچك و متوسط بيش از 50 درصد آرا را به خود اختصاص دهد, آن هم كشوري كه سردمدار بزرگترين و نخستين انقلاب انسان‌گرايانه و برابر خواهانه در جهان بوده است, ما با يك بحران هويتي فرهنگي و اجتماعي و سياسي بسيار گسترده سروكار داريم كه نمي‌توان آن را به ضرب اقدامات امنيتي يا اقدامات خجالتي اصلاحي از سر راه برداشت؟

شورش نوميدي

در حقيقت آنچه امروز در فرانسه شاهدش هستيم و ظاهرا تا زماني مسلما نه چندان دور رو به آرامش رفته است باز هم تكرار خواهد شد. در ساي 1999 پس از شورش هاي مشابهي كه در فرانسه اتفاق افتاد, كلود بارتولونه )Claude Bartolone( وزير وقت فرانسه در امور شهر اعلام كرد كه بايد هر چه زودتر به <آپارتايد اجتماعي> و <تبعيض شهري> در حومه‌هاي فقيرنشين پايان داد. بارتولونه بر قانون طرح هادي توسعه شهري مصوب ساي 1991 تاكيد داشت كه شهرداري ها را موظف مي‌كرد دست به ساختن مسكن‌هاي اجتماعي مناسب بزنند تا موقعيت اين حومه‌ها بهبود يابد. در همين ساي 1999, جامعه‌شناس فرانسوي ميشل ويكويوركا )Michel Wicviorka( با يك تيم تحقيقاتي, گزارش مفصلي درباره خشونت در فرانسه تهيه كرد و به انتشار رساند كه در آن مهمترين دلايل اين امر از كار افتادن تدريجي نظام‌هاي همبستگي اجتماعي, حذف گروه‌هاي هرچه بزرگتري از اقشار مردم از چرخه‌هاي اجتماعي و شكننده شدن هرچه بيشتر موقعيت آنها در چارچوب يك دولت رفاه كه ثروت هرچه بيشتري را انباشت مي‌كند, عنوان شده بود. او بر اين باور بود كه ما با زير پا گذاشته شدن ارزش‌هاي جمهوري فرانسه يعني شعار معروف <برابري, آزادي و برادري> سروكار داريم. ارزش‌ها و شعارهايي كه محور اصلي قرارداد اجتماعي در فرانسه به حساب مي‌آيند و زير سؤاي رفتن آنها مي‌تواند پايه‌هاي جمهوري را به لرزه درآورد. در اين حاي اين پرسش موجه پيش مي‌آيد كه دولت هاي پي‌درپي در فرانسه و به ويژه دولت‌هاي راست كه بيش از 10 ساي است در اين كشور در قدرت هستند در اين حوزه چه كرده‌اند؟ آنچه در اين ساي‌ها ما شاهدش بوده‌ايم و آنرا طبعا نمي‌توان صرفا حاصل كار دولت‌هاي راست دانست و بي‌شك چپ سوسياليست و دولت ميتران نيز در آن بسيار سهيم بوده‌اند, همان واقعيتي است كه پير بورديو در كتاب معروف خود <فقر جامعه> در ساي 1993 به بيان درآورد, شكست جامعه مبتني بر محوريت اقتصاد نوليبراي و ضدانساني. در طوي اين ساي‌ها حاصل اين محوريت را توانسته‌ايم در اشكالي چون افزايش فاصله طبقاتي, كاهش قدرت خريد گسترده‌ترين اقشار مردم, شكننده شدن بيش از پيش مشاغل, ساختاري شدن بيكاري و جايگزيني مؤسسات خدمات‌رساني به جاي ارا‚ه مستقيم مشاغل به كاركنان, كاهش عمومي كيفيت خدمات عمومي و خصوصي كردن گسترده آنها (برق, آب, تلفن, ارتباطات, حمل و نقل عمومي و....) ببينيم. اين اقدامات همگي با شعار مؤثر بودن بيشتر مدي اقتصاد خصوصي (با اتكا بر مدي امريكايي كه اصولا در اروپا قابل پياده شدن نيست) انجام گرفته است و دولت رفاه اروپايي را كه مدي كامل خود را در كشورهاي اسكانديناوي مي‌يابد به بحران كشيده است. شايد بهتر باشد از خود بپرسيم چرا اين بحران‌ها دقيقا بيشتر در كشورهايي ظاهر شده‌اند (فرانسه و بريتانيا) كه بيشترين فاصله را از دولت رفاه گرفته‌اند درحالي كه كشورهايي كه خود را در چارچوب مدي عميق اروپايي حفظ كردند ( آلمان و به خصوص اسكانديناوي) از اين بحران‌ها به دور ماندند؟

تناقض تكثرگرايي فرهنگي و مدي نو ليبراي

يكي از نكات طنزآميز تاريخ آن است كه در كشوري همچون فرانسه ما همواره شاهد برخورد ميان دو موج از مهاجران بوده‌ايم. در ساي‌هاي آخر حكومت ژيسكار دستن يعني در اواخر دهه 1970, وزير كشور او كه بنا بر نظرسنجي‌ها, در دوره‌اي منفورترين شخصيت تاريخ فرانسه نيز به شمار مي‌آمد, يعني ميشل پونياتوفسكي خود از تبار لهستاني بود, امروز نيز نيكلا ساركوزي وزير قدرتمدار فرانسوي كه با زبان آمرانه و تحريك‌آميز و موضع‌گيري‌هاي غير منطقي و نژادگرايانه خويش, از عوامل اصلي تند شدن آتش شورش‌هاي اخير بود, خود از تبار مجار است. آيا بايد از اينجا به اين تز برسيم كه جنگ در فرانسه بين مهاجران مسيحي اروپايي‌تبار با مهاجران مسلمان غير اروپايي است؟ پاسخ اين پرسش بي‌شك منفي است. ويژگي اساسي فرانسه كه آن را به مثابه يك فرهنگ ارزشمند و عميق در تاريخ تمدن معاصر برجسته ساخته است, درست در آن است كه هرگز در بخش اصلي نخبگان روشنفكر و انديشمندان متعهد خويش سر به اين‌گونه سفسطه‌گرايي‌هاي ساده‌انديشانه نگذاشته است: آنچه از فرانسه در اذهان ما وجود دارد نام هايي چون روسو, ديدرو, دالامبر, ولتر, هوگو, زولا, فرانس, كامو, رولان, ژيد, پگي, سارتر, مالرو, فوكو, دريدا, بورديو, لاكان و.... يعني فهرستي بي نهايت از روشنفكراني است كه حامل و مدافع ارزش‌هاي جمهوري بوده‌اند و در اين ارزش‌ها مبارزه با نابرابري اجتماعي, دفاع از همه اقليت‌ها (اعم از ديني, قومي, زباني...,) دفاع از همبستگي و اعتداي اجتماعي و انسان‌گرايي عميق همواره در صدر همه ارزش‌هاي ديگر حتي ارزش‌هاي ملي قرار داشته‌اند (نگاه كنيم به موضع كساني چون سارتر و بورديو و كامو درمورد موضوع الجزاير.) بنابراين بايد تاكيد داشت كه ارزش‌هاي جمهوري در فرانسه هنوز پس از دويست ساي كاملا زنده‌اند و همين ارزش‌ها نيز فرانسه و انديشمندان آن را در طوي دويست ساي گذشته همواره چنين, در همه عرصه‌هاي جهان, تاثيرگذار نگه داشته است.

با اين وصف آنچه اين ميراث فرهنگي ارزشمند را امروز, همچون هنگام انقلاب فرانسه, تهديد مي‌كند, همان انديشه‌اي است كه در آن زمان در چارچوب كاتوليسيسم ضديهود و ضد پروتستان و ضد برابرگرا خود را نشان مي‌داد, سپس خود را در دوران تجديد سلطنت و در قالب كودتاي لويي بناپارت و اوباش او ظاهر كرد, آنگاه در قالب يهودستيزي فاشيستي <عمل فرانسوي> )Action Francaise( و گرايش به ويشي و خدمتگزاري به آلمان هيتلري خود را به نمايش گذاشت و امروز هم در قالب نو ليبراليسم به اصطلاح <فيلسوفان جديد> و در گرايش‌هاي متفاوت اما بسيار پيوسته به هم در راست كهنه و از كار افتاده فرانسه خود را نشان مي‌دهد. بيرون آمدن از بحراني كه اين راست كهنه به وجود آورده و بيش از دويست ساي است تلاش مي‌كند ارزش‌هاي آن را به كرسي نشاند, تنها با يك اراده عمومي گسترده و باور آوردن به يك جامعه واقعائ متكثر فرهنگي امكان‌پذير است.

تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 

شايد بتوان ميان گفتمان اشراف منشانه
دومينيك دو ويلپن )Dominique de Villepin(
نخست وزير فرانسه كه در جريانات اخير در نقش مصلح اجتماعي عمل و برخي از اقدامات (ازجمله كاهش سن كارآموزي حرفه‌اي از 16 به 14 ساي, ايجاد مشاغل كمكي در شهرداري‌ها, وصل دوباره يارانه‌هاي پرداختي به سازمان‌هاي غيردولتي حومه‌ها كه خود آنها قطع كرده بودند و..) را اعلام كرد و گفتمان خشن و امنيت محور نيكلا ساركوزي, وزير كشور, كه دا‚ما دست به تهديد و ارعاب جمعيت خارجي مي‌زند, مشاهده كرد. اما فراموش نكنيم كه اين دو گرايش (سواي شخصيت‌ها و فراتر از آنها) به واقع دو روي يك سكه هستند كه گوياي به بن‌بست رسيدن سياست راست محافظه‌گرانه و نوليبراي در فرانسه است. اين بحران بي‌شك ادامه خواهد يافت و تنها زماني مي‌توان اميدي به حل آن داشت كه نخبگان سياسي و اجتماعي به جاي پيروي كردن از شعارهاي ساده‌انگارانه لوپن به ارزش‌هاي عميق جمهوري در فرانسه و به ميراث پربار انديشه و روشنفكري در اين كشور بازگردند. كشورهايي چون آلمان با ميراث عظيم فلسفي و انسان‌گرايانه قرن نوزدهمي خود و فرانسه با ميراث عظيم سياسي اجتماعي و روشنفكرانه خود در سه قرن اخير, داراي منابع لازم و كافي براي ايجاد يك سياست كاملائ مبتني بر تكثرگرايي فرهنگي هستند, اما براي كار ابتدا بايد دست به تسخير و خارج كردن ارواح شيطاني زد كه دويست ساي گرايش‌هاي ارتجاعي در اين كشور هنوز بر جاي گذاشته اند. راه‌حل نه در يك انقلاب اجتماعي همچون شيوه‌اي كه چپ‌هاي افراطي مي‌پسندند و نه از آن كمتر در يك جنگ داخلي با اقوام غيراروپايي است, راه‌حل, اگر راه‌حلي وجود داشته باشد, تنها و تنها رسيدن به پذيرش اين نكته اساسي است كه انسان‌ها بايد تفاوت‌هاي يكديگر را به رسميت بشمارند و يكديگر را با اين تفاوت‌ها بپذيرند و هرگونه مانعي را كه بر سر جاي گرفتن و مشاركت اجتماعي به دلايل قومي, نژادي, ديني, و.... وجود دارد عملا و نه صرفا در ادعا و حرف از ميان برداشته شود. جامعه كنوني فرانسه امروز براي اين كار آمادگي دارد و فرصت يك خود‌آگاهي بزرگ در اين زمينه در آن وجود دارد. اين فرصتي است كه نبايد از دست داد. زيرا از دست دادن آن به معناي آن خواهد بود كه مدي اروپايي دولت رفاه و انسان‌گرايي ناشي از انقلاب فرانسه دست تسليم دربرابر مدي خشن و ميليتاريستي آمريكايي كه امروز تمام جهان را درون خشونت‌ها و جنگ هاي بي‌پايان فرو برده است, بالا برده شود.

دنبالک: http://mag.gooya.ws/cgi-bin/gooya/mt-tb.cgi/27784

فهرست زير سايت هايي هستند که به 'چرخهء شورش و آرامش در فرانسه، تناقض آشتي‌ناپذير تكثرگرايي فرهنگي و نوليبراليسم اقتصادي، ناصر فکوهی، سرمايه' لينک داده اند.
Copyright: gooya.com 2016