روزنا: يک عضو شوراي سردبيري روزنامه اعتماد ملي شب گذشته پس از خروج از روزنامه مورد حمله افراد ناشناس قرار گرفت.
وحيد پوراستاد در اين درگيري مورد ضرب و شتم قرار گرفت. روايت پوراستاد در اين باره به نقل از وبلاگ شخصي اش را در پي بخوانيد:
چاقو که زير گلويم قرار گرقت ديگر حال خودم را نفهميدم . بي صفتي که وحشيانه از پشت سر حمله ور شد و تا به خودم بييايم تيزي يک چاقو زير گلويم زمان را برايم مسکوت کرد.
ديشب ساعت 22 کار روزنامه تمام شد ومن مثل هميشه مسير کوتاه روزنامه- پل کريمخان- تا خانه -ويلا- را پياده امدم هنوز عرض خيابان سپهبد قرني را طي نکرده بودم ديدم ماشين هادي حيدري مدير هنري روزنامه جلوم ترمز زد. گفت: بشين وحيد. گفتم: چند قدم مونده ممنون مي خوام قدم بزنم و هادي رفت.
عرض خيابان را عبور کردم تو پياده رو و کنار ديوار به سمت ويلا قدم زدم احساس کردم کسي پشت سرم حرکت ميکند ...
به 400 متر مانده به سر ويلا و کنار ديوار کليسا به ضربه اي شديد به پشتم يک آن زير گلويم چاقويي را احساس کردم که گفت حرف بزني کشتمت!
ديگر حال خودم را نفهميدم انگار تو اون چند ثانيه زمان متوقف شده باشد من چيزي يادم نمي ياد فقط همين مقدار يادم مي ياد که گلاويز شديم و پخش زمين و فرياد... و چيزي از تو دستم رها شد. عينکم از چشمم افتاده بود اما ديدم که به سرعت موتور سواري کنار خيابان ايستاد و کسي که با چاقو بود سريع پشت ترک موتور سوار شد و به سرعت محل را ترک کردن.
مرد ميانسالي بهم نزديک شد و به من کمک کرد تا کتاب هايي که همراهم بود وپخش زمين شده بود جمع آوري کند.
اين مرد گفت من از سر کليسا ديدم که چه اتفاقي افتاد و شروع به داد و فرياد کردم .
تنم بشدت مي لرزيد. شوکه شده بودم . يک آن احساس کردم تو مشتم چيزي است باز که کردم ديدم چاقوي آن بي صفت تو دسته منه!!! تنم بيشتر لرزيد نمي دونم چطور چاقو تو دست من قرار گرفته بود .
دست زدم تو جيبم تلفن همراهم بود فقط تونستم تمرکز کنم به دکتر حق شناس مدير مسئول روزنامه زنگ بزنم. نمي دونم به دکتر چي گفتم فقط به خودم که امدم ديدم که پورعزيزي - قربانچه و يکي ديگر از بچه ها روزنامه دارن با دلهره و به سرعت مي يان.
بچه ها سعي کردن عينکم را پيدا کنند اما اب شده بود. پورعزيزي که با ماشينش آمده بود ماشين را داخل پياده رو آورد و سعي کرد با نور چراغ عينکم را پيدا کنند. عينک پيدا شد. اما نفهميدم چرا عينکم کنار بوته هاي کنار خيابان افتاده بود در حالي که آن بي صفت چاقو را کنار ديوار چسبيده به کليسا زير گلويم گذاشته بود اما عينک شايد موقع گلاويز شدن به سو پرت شده بود.
سيد موسوي بجنوردي عضو شوراي سردبيري روزنامه اعتماد ملي زنگ زد گويا دکتر حق شناس به او هم زنگ زده بود گفت من الان مي يام پيشت گفتم سيد نمي خواد از شهرک غرب برگردي من هم حالم خوبه نيا گفت: نه.
بچه ها مرا به روزنامه بردن محمد غمخوار دبير سرويس حوادث روزنامه زنگ زد و گفت: جريان را به سردار طلايي خبر داده اون هم دستور داده يک گشت بيايد . تو روزنامه بچه ها تا تونستن آب قند به ناف ما بستن! از چاقوه خفه نشدم اما از اون آب قندا در حال خفه شدن بودم!!!!
advertisement@gooya.com |
|
موسوي بجنوردي با نگراني رسيد به قربانچه گفتم به دکير زنگ بزن که نياد روزنامه...
بعد از چند دقيقه مامور نيروي انتظامي رسد تعدادي سئوال کرد و به مرکز کلانتري گزارش داد اما [...] از شکايت صرف نظر کرديم اما مامور مصر بود که همراهش به کلانتري بروم اما [...] نرفتم .
چند ساعت پيش روزنامه با جناب سروان[...] کرده بود تلفني ماجرا را براي او تعريف کردم .
الان حالم خوبه فقط کمي کوفتگي ودرد در پاهام- بينييم و پهلوم احساس مي کنم جان همه تون حالم خوبه نگران نباشيد.