advertisement@gooya.com |
|
به مسكرات و به روابط آزاد بين جنسين و بهرهوري از لذايذ دنيوي، به عنوان مواهب قديمه مينگريست. از يك طرف سنگ «اپيكور»يان را به سينه ميزد و از سوي ديگر، جنگ را ميستود كه خلاقيتها را پرورش ميدهد و به حيات ضعفا پايان ميدهد و جوامع ساكن مرده را جان تازهاي ميبخشد.
عليرضا ميبدي برنامهاي در تلويزيون ايران داشت كه در آن ميزبان اهل انديشه ميشد. معمولا دو چهرهاي كه با يكديگر در نگرشها و باورهايشان اختلاف اساسي داشتند روياروي هم مينشستند و عليرضا آنها را به چالش ميكشيد. در اين برنامهها فرديد پرچم ضديت با غرب و ليبراليسم را به دست گرفته بود و احسان نراقي در مقابل او از تعادل و توازن بين آنچه خود داريم و فضائل و ايجابيات فرهنگ و انديشه غربي دفاع ميكرد. «آنچه خود داشت» را نراقي بعدا در كتابي خواندني تشريح كرد حال آنكه فرديد با شعلهور شدن آتش انقلاب چنان مست بوي مغولاني كه اين بار با عمامه و ريش و شمشير و كلاشنيكوف و اجساد سوختگان سينما ركس آبادان از راه ميرسيدند شده بود كه ديگر آن اندك خرد مصلحت گراي خود را نيز رها كرده بود و يكسره مست، چنان رقصي در ميدان انقلاب ميكرد كه تماشاگر متحيّر از خود ميپرسيد آيا اين همان فرديد است كه به نراقي التماس ميكرد يك جوري او را به ملكه وقت و هويدا وصل كند و سر بر آستان سيد حسين نصر مينهاد كه سيدنا اگر انجمن سلطنتي فلسفه در دستور كار است اين عبد حقير فقير فراموش نشود.
من كه بسيار در تأمل بر زندگي نامداران سياست و فرهنگ و هنر و مذهب و… در كشورمان به حيرت رسيدهام در مورد فرديد از حيرت نيز گذشتهام. خيلي طبيعي است هر انساني با توجه به نظم طبيعت همانگونه كه از نظر فيزيكي تابع قاعده «صيروره» است و از يك ياخته به جنين و سپس نوزاد و كودك و جوان و… تا لحظه فراغت روح از جسد، مراحلي را به صورتي دقيق و حساب شده طي ميكند، از نظر روحي نيز تابع قاعده صيروره است. چنانكه مولاناي بزرگ ميفرمايد: از جمادي مردم و نامي شدم / وز نما مردم ز حيوان سر زدم / مردم از حيواني و آدم شدم / پس چه ترسم كي ز مردن كم شدم / حمله ديگر بميرم از بشر / تا برآرم از ملائك بال و پر / بار ديگر از ملك پرّان شوم / آنچه در وهم نايد آن شوم…
صيروره معكوس
عرفاي ما در سفر معنا، اين گردش از جماد به آنچه در وهم نايد را درك كردهاند. چنانكه منصوروار فرياد اناالحق هو الحق سر دادهاند و يا بوسعيدگونه در آينه دل نقش «او»ي پنهان و ناديده را به تماشا نشستهاند. در عين حال ما در احوال اهل ريا و نفاق و فريب خاصه آنان كه به قدرت ظاهر رسيده و يا شيفتهاش بودهاند، شاهد صيروره معكوس بودهايم. و اين را من بسيار بار، در شرح احوال خود خميني، سيد علي خامنهاي و بعضي ديگر از به قدرت رسيدگان اهل ولايت فقيه يادآور شدهام. طرف براي خود اعتباري داشته، رياضتي كشيده، جايگاهي والا در گستره عملش پيدا كرده و ناگهان با يك بوسه گرفتن از پتياره قدرت، نه دل و دين كه شرف و طاعت و ايمان را يكجا باخته است. اين را من صيروره معكوس ميدانم. مرحوم علامه طباطبائي هميشه مثالي ميزد كه در عهد شباب دركش چندان آسان نبود. ..مرحوم طباطبائي ميگفت: تفاوت طوطي و ميمون در اين است كه اولي ضبط صوت ميكند و دومي ضبط اطوار، و همينطور كه جمع بين طوطي و ميمون غيرممكن است، آن انسانهائي كه ميتوانند به مرحله پيوند دادن بين طوطي جسم و ميمون روح برسند البته نادرهاند. سيد آنگاه ميخنديد و يكي از شاگردان را كه قبح منظر داشت نگاه ميكرد كه بله مثلا اين آشيخ جعفر بسيار تلاش كرده اما در نهايت ميمون روح بر طوطي جسمش غالب شده…
باري در مورد استاد احمد فرديد حكايت صيروره روند خاص خودش را داشت. در عين حال همانطور كه از زير دست او كساني چون مهدي نصيري و حسين شريعتمداري و سعيد امامي و يدالله قزويني (موسوم به دكتر حسن عباسي) بيرون آمدند، معدود كساني نيز هم چون دوست همكلاسي و قديميام «محمد حسن جوزي» ضمن درك محضر استاد، راهي متفاوت از خود فرديد و پيروانش، برگزيدند. به مباني انساني فلسفه وفادار ماندند و با تجليل از زيبائي و زندگي و فرهنگ و هنر، درست در جهتي مغاير با خط و انديشه فرديد حركت كرده و ميكنند.
فرديد پيش از انقلاب به هر وسيلهاي متوسل ميشد تا به مركز قدرت نزديك شود. تحليل او از مفهوم «آريامهر» و تاكيدش بر اينكه امپراتوري عظيم آريائي سرانجام به دست خورشيد آريائي محمدرضا شاه شاهنشاه برپا خواهد شد البته در تعارض كامل با خطبههاي او در مجالس خاصهاي است كه بعد از انقلاب ستاره آنها میشود. در اين مجالس سيد روحالله مصطفوي جاي آريامهر را ميگيرد. فره ايزدي كه پيش از اين در جان آريامهر منزل كرده بود حالا با فرّه مهدوي (اشاره به امام زمان) در وجود سيد روحالله تجلي پيدا ميكند. حالا زماني است كه سپاه ايمان به رهبري نواده سيد احمد كشميري به جنگ كفر رود و اين بار امپراتوري عدل اسلامي را از جابلقاي شرق تا جابلساي غرب برپا كند. فرديد انسانها را بر پايه نژاد و رنگ و مذهبشان تقسيمبندي ميكند. در اين تقسيمبندي انسان مثالي او شيعيان اثني عشری پيرو ولايتِ مطيع محض رهبر فرهمند هستند. در انديشه «فرديد» سياهان، يهوديان، اكثريت مسيحيان، بودائيها در كنار عربها و تركها و هنديها از نژاد پست هستند. (گو اينكه او با توجه به جو آغاز انقلاب و عرب زدگي بعضي از رهبران انقلاب و جوانان پرشور فلسطينيزده، ناچار ميشود در ميان عربها، قائل به استثنا شود و انقلابيهاشان را نيمه خودي بخواند. اما همين كه دريافت شخص خميني به شدت ضدعرب است و حتي با وجود 15 سال اقامت در عراق هنوز قادر نيست يك جمله درست را به عربي ادا كند، بار ديگر مكنونات قلبي آشكار ساخت و به شاگردانش كه بعدها سربازان نامدار و گمنام امام زمان در امنيت خانه ولي فقيه شدند، در ذم غيرآريائيها و به خصوص عربها بسيار گفت و آموخت.)
احمد فرديد كيست؟
اينكه چگونه مصباح يزدي «شريعتمدار» با احمد فرديد «هيچ چيز ندار» وحدت تفكر و مسير پيدا ميكند، مسأله قابل تأملي است كه ميتواند پايههاي آن با فطرت حوزوي فرديد مرتبط باشد.
نخست ببينيم احمد فرديد كيست.
سيد احمد مهیني يزدي متولد 1283 در شهر يزد پس از بيش از 90 سال عمر در 25 مردادماه 1373 در تهران خاموش ميشود اما افكار خطرناك او پس از مرگش نيز همچنان اذهان بيمارگونه عاشقان قدرت و خشونت مداران را فتح ميكند و جانياني از نوع سعيد امامي، محمود احمدينژاد، سعيد مرتضوي و البته مصباح يزدي را به جان اهل انديشه و فرهنگ مياندازد.
سيد احمد مهيني يزدي در سال 1318 براي نخستين بار از نام مستعار «فرديد» در سلسله مقالاتي كه پيرامون «برگسن» و انديشههايش در مجله «مهر» مينويسد استفاده ميكند و چندي بعد اين نام را براي خود بر ميگزيند. (جالب اينكه فرديد حتي در ذكر تاريخ تولدش راست نميگويد. در مصاحبه با عليرضا ميبدي براي اينكه خود را بزرگتر از آنچه هست نشان دهد، با ارائه اسناد و مداركي و اشاره به اينكه در كودكي هم به مدرسه ميرفته و هم در درس شيخ احمد يزدي (آخوند) حاضر ميشده، سال تولدش را 1283 اعلام ميكند. هم او در شرح احوالي كه به انجمن آثار و مفاخر فرهنگي ميدهد تولدش را 1291 و چندي بعد در روزنامه همشهري 1289 ذكر ميكند.)
دوران زندگي فرديد از نظر سير تعلم و تعليم به چهار بخش و از نظر احوال شخصي و چگونگي ارتباطش با قدرت به سه دوره تقسيم ميشود.
الف: فرديد در خانوادهاي متوسط الحال و علاقمند به دانش به دنيا ميآيد و از همان كودكي هوش سرشار و ذكاوت و عشق خود را به آموختن آشكار ميكند. او علاوه بر مدرسه، و آموختن علوم قديمه تا سن هفده هجده سالگي، عربي و فرانسه و جبر و هيئت و هندسه را نيز نزد معلماني كه اغلب روحاني بودند ميآموزد.
ب: از 1305 يعني آغاز سلطنت رضاشاه تا سال 1326 كه فرديد در اواخر دهه چهارم عمر خود است (براساس تواريخ متعدد ولادتش سن او در اين زمان ميتواند بين 37 تا 43 سال باشد) او پس از گرفتن ديپلم از دارالفنون و دريافت ليسانس از دانشسراي عالي در سال 1314، به معلمي و نوشتن رو ميكند. در عين حال جذبه حلقه حوزوي او را به پاي دروس مرحوم شريعت سنگلجي و زنده ياد كاظم عصار ميكشاند. اما اين دومي فرديد را نميپسندد چون در او صداقت نميبيند. گاهي نيز فرديد ريش ميگذارد و سبحه به دست ميگيرد و به سراغ آقاي تنكابني كه سخت متشرع است و يا شيخ بهاءالدين نوري ميرود. جالب اينكه از يكسو بعضي روزها سري به لالهزار و استانبول و نادري ميزند و در كافه نشينيها و كنياك نوشي صادق هدايت و يارانش شركت ميكند و تظاهر به دهري مذهبي ويژگي او ميشود اما غروب كه ميشود اگر به مجلس روضه نرود حتما سري به خانقاهي ميزند و ذكرگويان گاهي همصداي نعمتاللهيهاست و زماني همدل با شاهاويسيها. در همين زمان است كه برشدن ستاره سرجوخه اتريشي از چشم تيزبين فرديد كه مشغول خواندن زبان آلماني هم شده به عنوان تحقق رويائي دور و دير تعبير ميشود. فرديد با ديدن هدايت و خواندن مطالبي در ستايش از فرهنگ ايراني وآريائي با هوش سرشارش نزد خود به خواندن زبانهاي پهلوي، اوستائي و سانسكريت ميپردازد. اما مدتي بعد سانسكريت را رها ميكند. و تمركزش بعد از اين بيشتر روي آلماني و پهلوي است. نيچه را ستايش ميكند و تجلي ابرمرد او را در وجود هيتلر كشف ميكند. فضاي كشور نيز ضد انگلوساكسونهاست، و از آنجا كه فرديد هيچ دلبستگي به ماركس و استالين و انديشه كمونيستي ندارد، جذب تفكر فاشيسم ميشود. «ژرمن فيلها» در تهران صليب شكسته را برگردان نام علي ميدانند و شگفتا كه فرديد فلسفه دان دهري مذهب نيز اين كشف غريب را تأييد ميكند.
ج: وزارت فرهنگ از اوائل سال 1325 اعزام دانشجو به خارج را از سر ميگيرد و فرديد ضمن دومين گروه در سال 1326 راهي فرانسه ميشود. و در دانشگاه سوربن به تحصيل ميپردازد. و سپس رد او را در آلمان و دانشگاه هايدلبرگ پيدا ميكنيم.
د: و سرانجام از 1334 در بازگشت به ايران فرديد به تدريس در دانشكده الهيات و سپس ادبيات ميپردازد، مينويسد، حلقه مريدان برپا ميكند، با دستگاه روابط حسنه دارد و پيشنهاد دادن لقب «آريامهر» را به صورت كتبي به دربار ميدهد.
در رابطه با مراکز قدرت نيز او سه دوره را طي ميكند.
ـ دوران مجذوبيت در ناسيوناليسم رضاشاهي و در ابعادي وسيعتر، انديشه نژاد برتر آريائي هيتلر و فاشيسم (و هنوز فرديد جذب هايدگر نشده است).
ـ دوران محمدرضا شاه؛ فرديد در اين دوران، 8 سالش را در خارج است. در فرانسه و آلمان، با گشوده شدن درهاي دنياي هايدگر، فرديد در جستجوي قائد فرهمند يا ابرمرد، سرانجام نگاه خود را به وطن ميدوزد. يكچند دلبسته رزمآرا است، بعد، چشم به تيمور بختيار ميدوزد و سرانجام در هيأت شاه مييابد آن را كه يافت نميشد. و سرانجام سومين دوره عشقبازي او با قدرت به بعد از انقلاب تا پايان زندگيش مربوط ميشود. در اين دوره است كه احمد مهيني يزدي ملقب به فرديد، همه سيئات وجودش را آشكار ميكند. شما فكرش را بكنيد مردي كه تا پيش از انقلاب دين و مذهب و الهيات را خاص عوام ميدانست و اگرچه در اظهارات و نوشتههايش از مباني مذهب براي رد دمكراسي و انديشه آزاد بهره ميجست اما پنهان نميكرد كه به طور كلي ايماني به آخرت ندارد. اين آدم بعد از انقلاب به زمين و زمان متوسل ميشود (از جمله به دكتر نراقي كه چون بنيصدر و حبيبي و يكي دو تن ديگر از همراهان آقاي خميني از شاگردان و آشنايانش بودند، ميتوانست رابط فيلسوف كبير با مركز جديد قدرت باشد) يكي از شاگردان را به سراغ علامه طباطبائي ميفرستد، خودش با مرحوم حاج آقا صادق لواساني تماس ميگيرد، به سراغ دكتر بهشتي ميرود و از مرحوم مفتح كه زماني در دانشكده الهيات شاگردش بوده ياري ميجويد كه بله من احمد فرديد يك دل نه صد دل عاشق امام خميني شدهام و ميخواهم در ركابش شمشير بزنم. در چنين فضائي است كه رضا داوري مشكل گشا ميشود و پاي فرديد را به خانه ارباب قدرت باز ميكند و سرانجام فرديد «رايش» خود را در برپائي جمهوري ولايت فقيه، تحقق يافته ميبيند. ديدار با خميني فرديد را به ستايشگري تبديل ميكند كه در ستايش ابرمرد و رهبر فرهمند خود مدح نامه مينويسد، تصوير خميني را حتي بالاتر از تصوير هايدگر مينهد. او حتي مدعي ميشود كه «هايدگر در جهت انقلاب اسلامي است و نادانسته طرفدار انقلاب اسلامي است. علم الاسماء من از نظر تاريخي، مستلزم اين است كه به ولايت فقيه بروم!!» فرديدي كه عالم غيب را چهار دهه دست مياندازد با بوسه زدن بر دست خميني فرياد ميزند: «من به فاعليت بالغيب معتقدم، افق من انقلاب جهاني و مهدي موعود است.» شگفتا كه فيلسوف ما پس از استحاله در محضر ولي فقيه، ملاصدرا را رد ميكند، علامه طباطبائي را به علت عشقش به عرفان رد ميكند، و براي اثبات قرآن اصلا منكر متافيزيك ميشود!! فرديدي كه تا ديروز نماز را مظهر عقب ماندگي ميدانست حالا «بينماز»هاي دانشگاه و شاعراني را كه مثل شاملو ستايشگر خداي زيبائيها هستند كه در عصر ولايت فقيه و خلخاليها در پستوي خانه نهانش بايد كرد، محكوم ميكند و خواستار حذف آنها از جامعه ميشود. هر بار سعيد امامي را ميبيند پيشاني او را ميبوسد و از او ميخواهد سلام گرمش را به جناب «فلاحيان» برساند. در نگاه فرديد نيز هم چون هم پالكياش در قم مصباح يزدي، ميثاق جهاني حقوق بشر دستاورد بوزينگان بيچاره مطرود است، شعر نو از نظر او «بريدن از حقيقت اسلام ناب است». فرديد خود را در جائي فراتر از حكمت و فلسفه قرار ميدهد و زماني كه ميگويد من زود آمدهام وقت ظهور من پس فردا است، به مفهوم نيابت خاصه امام زمان نزديك ميشود.
در چنين نقطهاي است كه با مصباح يگانگي پيدا ميكند. (حكايت فرديد و مصباح و يگانگي نگرش آنها را در آينده باز ميگويم).