مجموعه اطلاعات تلنبار شده ، كه هر يك حكايت بخشي از جهان را با خود دارند ، بدنبال فرايند شناخت كنوني و پيامد های آينده ، همه شواهدي هستند براین واقعیت كه، فراشد شناخت در هيچ لحظه اي توقف نيافته، و همچنان ادامه دارد. پژوهيدن و كاويدن لحظات در عينيات و جستجو در ذهنيات، آرامش را از انسان جستجو گر سلب ميكند و بدين شكل فرد قادر نيست حتي در يك بعد زماني ، قالب نظري خاص ، بصورت قاعده، براي شناخت تدوين كند. شناخت لحظه اي است، چون تغير در لحظه است، شناخت نيز درفضاي سيال وهزار توي گذر لحظه ها ست. و انسان در لحظه هاي تغيير در زمان، خود را و زيستن را درميابد.
.
انترناسيوناليسم، گلوباليسم، و ناسيوناليسم (در فرايند تغييرات اقتصادي )
هنوز در كشورهايي با اقتصاد توسعه نيافته و بحران زا، نگاهها جستجوگر راهي بغير از راههاي آزموده شده در كشورهايي با اقتصاد توسعه يافته كنوني است. زماني جهاني شدن با نام انترناسيوناليسم در هم آميخته بود و ساختاروبنياد تغييراتي كه ميبايستي برابري و عدالت را به ارمغان بياورد نويد ميداد و زمانی مدعیان خام اندیش ایدئولوژیک درقالب شعار های ضد دنیایی اعاده حق ملتها را مینمودند، با تمام این تلاشها امروز بسياري از كشورهاي جهان در محاق عقب ماندگي و چالشهاي تاريخي باقي مانده اند.
امروز جهان از مرز مدرنيسم عبور كرده و تغييرات و محتوايش را با واژگاني چون پسا مدرنيسم يا پست مدرنيسم و افتصاد ديجيتالي نشان ميدهد. اقتصادي كه نماد و نمودش را در فرهنگ معماري در سطح جهان به رخ ميكشد. نابرابري و فاصله فقر و غنا با اصطلاحات شكاف ديجيتالي واژه چيني شده است .سرعت تولید در سطحی ماورای استاندارد مدرنیسم و بصورت خیره کننده ای افزایش یافته و انسان فرانگر میرود تا بنیان بافتهای ذهن ناکام سنتی گذشتگان را در هم بریزد.
اما پیدایی رهيافت حل بحران در سطح ملی بدون واقع گرایی و رد یابی فاكتور هاي موجود در قالب جهاني شدن و برداشت از كاركرد هاي مثبت و منفی عوامل آن در عرصه بين المللي امکان ناپذیر است.
دلايل بيشماري در عقب ماندگي اقتصاد در كشورهاي جهان وجود دارد كه به آنها نميپردازم ، اما از نظرساختار اقتصادي كه بهم پيوستگي تام و تمامي با ساختار سياسي و نوع سيستم جهاني شدن دارد، ميپردازم .
ساختار و فرم اجتماعي شدن( جهاني شدن ) هدف پروسه گلوباليسم را تشكيل ميدهد، با همين مضمون ایده انترناسيوناليسم كه اكنون دوران پاياني خود را طي ميكند نیزمعتقد به اجتماعي كردن است
تمایز دو شکل عمده جهانی شدن را میتوان به صورت زیر تلخیص نمود.
الف—در شكل دولت متمركز – اجتماعی کردن (متمرکز کردن اجتماع، اقتصاد و فرهنگ ) = طرح و عمل مبتنی بر برنامه وغيركلاسيك
ب---درشكل دولت غير متمركز--اجتماعي شدن (متكثر شدن اجتماع، اقتصاد و فرهنگ ) = فرايند رشد كلاسيك
بر اساس قواعد فوق ، اجتماعي شدن اگر به مفهوم دولتي شدن نباشد ، بايد به مفهوم كثرت گرا شدن باشد ، كه تمامي عوامل آن در اقتصاد و فرهنگ نقش اساسي ايفا ميكنند.
آنچه كه امروز بايد مورد بررسي قرار گيرد اين است كه فن آوري ، پيشرفت و تحولات انفورماتيك ، توسعه و رشد اقتصادي براثر مشاركت عمومي در اقتصاد(توليد و تجارت)، حاصل كدام پروسه فرماسيون اقتصادي - سياسي –اجتماعي است.؟
انترناسيوناليسم:
چرا انترناسيوناليسم به افول گراييد؟
انترناسيوناليسم ميبايستي انتقال دهنده برنامه و عمل انديشه سوسياليسم باشد.تحولی مبتني بر برنامه و سلطه دولت مركزي(بخوان پرولتاريا) بر تمامي شئونات مادي و فرهنگي و اجتماعي در جهان، يعني تمركز بر ماللكيت ، تمركز برمديريت اقتصادي، تمركز بر قدرت سياسي و نظامي ، تمركز بر قوه قضايي و تمركز بر تصميم گيري هاي ملي و اجتماعي ، بجاي مردم .
همانگونه كه ميدانيم ،اولين آثار و تجربه تاريخي نشان داد كه در اقتصاد دولتي (حكومتي ) اين تمركز قدرت است كه ساختار طبقات و اقشار اجتماعي را مضمحل كرده وجامعه را بصورت توده تابع فرامين در مياورد. قدرت مركزي است كه ميگويد: چه چيزي ، چه مقدار و چگونه توليد و توزيع شود.بنا بر اين مصرف در اين سيستم تابعي است از مقدار و حجم عرضه كه بصورت دستوري است . طبيعي است كه حذف حق انتخاب در كالا، در مفهوم گسترده آن حذف حقوق ديگر را نشان ميدهد. سطح مصرف كاهش ميابد و صرفه جويي جزو ساختار اين سيستم و فرماسيون اقتصادي ميشود
مباني تئوري اين ساختار سياسي، براي حل مشكل فقر اقتصادي--اجتماعي در جهان ، براساس اين آرزو كه ارزش اضافي ديگر توسط بورژوازي از پرولتارياي تيره بخت بدست نيايد، باعث گرديد كه ماركس در تئوري خود پرولتاريا را در مدار قدرت سياسي قرار دهد..
از آنجاييكه قصد در اينجا بحث پايه اي آكادميك نيست ، تنها به توضيح پروسه آزمايشي آن ميپردازم..
لازم به توضيح است كه ماركسيتهاي پس از سقوط شوروي حاضر نيستند الگوي شوروي را بعنوان نمونه اي براي اسقرار سوسياليسم بپذيرند.اما آنها چه بپذيرند و چه خودشان را از پروسه انترناسيوناليسم جدا بدانند ، ترديدي نيست كه آزمون رويدادهاي تاريخي تنها مرجعي است كه هم ماهيت الگو و هم كيفيت گسست آنها را نشان ميدهد.
شوروي اولين آزمون اقتصاد سوسياليستي بود. اقتصادي كه نيمه كشاورزي و نيمه سرمايه داري (صنعتي) بود.اينكه تئوري ماركس تنها در يك اقتصاد صنعتي پيشرفته توصيه شده بود، باعث نگرديد كه حتي مائو در چين با يك اقتصاد كاملا كشاورزي و با استناد به تئوري جهش از طرح انقلاب سوسياليستي خود داري كند..
تلخیص واقعيت اين است كه حاكميت پرولتاريا بدلایل روشن، جبرا جاي خود را به حاكميت بوروكراتها داد و انحصار اقتصا د در اختيار دولتي غير پرولتري قرارگرفت.
پل سوئيزي در مقاله "پس از انقلاب شوروي "مينويسد.
اين طبقه حاكم مطابق آنچه در باره منشا و ماهيت آن ميدانيم (بوروكراتها) راه بسي متفاوتي را بر گزيده، راه سياست زدايي طبقه كارگر ، محروم كردن آن از تمامي وسائل متشكل كردن خويش و ابراز وجود و تبديل آن به ابزاري محض در دست دولتي هر چه قدرتمندتر، اين موفقيت براي طبقه حاكم بس گران داشته است. طبقه كارگر سياست زدايي شده اي كه با نظام انگيزه هاي سرمايه داري به كار تحريك نميشود ، چنين طبقه كارگري بنظر نميرسد چندان علاقه اي به سخت كوشي در راه اهدافي داشته باشد كه از جانب طبقه حاكم مقرر شده ، آنهم طبقه حاكمي كه با آن هيچ زابطه اي جز رابطه طولاني تعدي و ستم نداشته است. پل سوئيزي فوريه1980
با سلب مالكيت از افراد، دولتهاي به اصطلاح سوسياليستي بر كليت اقتصاد تكيه زده و نوعي سرمايه داري دولتي را تشكيل داده اند. پوپر مينويسد اگر دولت، خود را فقط حامي حقوق مالكيت بداند ، اقليت به بهره كشي آزادانه از اكثريت خواهند پرداخت.
تجربه اعتصاب اتحاديه كارگران شوروي سابق در سال 1983و-92 87- بر عليه دولت به اصطلاح كارگري (شوراها) به همه آموخت كه حاكميت 73 ساله شوروي نه تنها نتوانسته است حد اقل هاي كارگران را در يك اقتصاد متمركز و مبتني بر برنامه تامين نمايد، كه بر كليت اقتصاد شوروي تاثيراتي مخرب بر جاي گذاشت.
دهه 1990 دهه بازگشت اجتناب ناپذير اقتصاد دولتي از فرايند سوسياليزايسون به كاپيتاليسم بود.در اين دوره ترديدها در هم شكست و شك در عدم جانشيني پرولتاريا و جایگزین شدن اندیشه انسان محوربه واقعيت تبديل شد.
اما براي اينكه جهاني شدن ( انترناسوناليسم ) اتوپيايي و عدم موفقيت فراشد آن در تجربيات تاريخي پی ببریم ، باید تفکیکی بین تفسیرکنندگان مارکس و خود وی قائل شویم و بهتر که به اصل ماركس رجوع ميكنيم.
ماركس ميگويد: از انجا كه بر عهده ما نيست تا براي آينده برنامه اي بيافرينيم كه هميشه بر جاي بماند،بدون شك كل انچيزي كه ما معاصرين بايد انجام دهيم ، عبارت از ارزيابي انتقادي سازش ناپذيري از هر آنچه وجود دارد.سارش ناپذير به اين مفهوم كه نقد ما نه از نتايج خودش هراس داشته باشد و نه از بر خورد با قدرت هاي روز. كارل ماركس. از مقاله "در باره مناسبات توليدي در شوروي پل سوئيزي (مجله منتلي رويو 1977)
انقلاب چين كه از ابتدا بدون پر.لتاريا زاده شده بود با وعده رشد اقتصاد صنعتي و رشد پرولتاريا وسپس واگذاري قدرت به آن، توسط مائو پايه ريزي شد. اما بر خلاف استالين كه با اشتراكي كردن اجباري بخش كشاورزي را فلج كرده و باعث كوچ دادن جمعيت بسمت شهرها براي كار در صنايع شده بود، مائو به اصلاحات اراضي معتقد بوده و به تركيب سرمايه گذاري در هر بخش پرداخت. نظر مائو علي رغم اينكه از سواد چنداني بر خوردار نبود از بسياري جهات بر برنامه هاي شوري برتري داشت.
"مائو استدلال ميكرد كه بر خلاف اشارات استالين به (حقوق مالكيت دارائيهاي توليدي) بايد از روابط توليد تفسير عا متري بعمل آورد. عناصر ديگري كه مائو بر آن تاكيد داشت عبارتند از مشخص كردن نوع نظام پرداخت به نيروي كار ، بر قراري تعادل ميان انگيزه هاي مادي و غير مادي و نيز روابط ميان كادر هاي حزبي ، مديران ، تكنسينها و كارگران كارخانه ها نظريه هاي اقتصاد توسعه ص250 دايانا هانت
دايانا هانت در بسط و گسترش نظر مائو اشاره دارد : ديدگاه مائوئیستي بر آن است كه استفاده از روشهاي مناسب ، براي حذف شكاف ميان كار يدي و فكري ممكن است از طريق تصميم گيري هاي آگاهانه و انگيزش بيشتر كارگران ، كارايي اقتصادي و برابري را افزايش دهد.و در عين حال، مانع از ظهور طبقات مسلط ديوانسالار و فن سالار ( تكنو كرات ) شود.
بنظر ميرسيد كه ياران مائو بخوبي نظرات اقتصادي مائو را در يافته بودند، و وجه سياسي وغير عملي آنرا (حاكميت پرولتاريا ) كه نميتوانست با واقعيت حاكميت درچين انطباق داشته دباشد با بوروکراتها جایگزین کردند. در پروسه، آنها اجبارا پذيرفتند كه حاكميت بوروكراتها هم در فرماسيون سياسي سوسياليسم ، باید به ديكتاتوري ختم شود، همانگونه كه در مورد پرولتاريا ميبايستي چنين ميشد.
بعد ها با تداوم سياست تكنو كرات ها و بوروكراتها به اين نتيجه رسيدند، كه فساد حاصله از بوروكراسي دولتي بسيار خطر ناكتر از روابطي است است كه در فرايند كاپيتاليسم وجود دارد. به همين دليل و دهها دليل روشن ديگر كه اجتناب ناپذير ميتمود ، ساستمداران چيني، هم در بخش كشاورزي و هم صنعتي بيش از اينكه به ماركس بيانديشند، به خود مائو و ماحصل تفكر وي انديشيدند.
تلاش دو دهه اخير چين براي پيوستن به بازارهاي جهاني w.T.o حكايت از درك روشن چيني هايي است كه دروازه هاي خود را بسوي بازار جهاني گشودند.و بر اساس گفته اوليه رهبر انقلاب خود، يعني مائو در تلاش براي گسترش بخش خصوصي بدنبال انگيزه براي ايجاد سود بشتر بر آمدند تا در حوزه ملي بر رفاه اجتماعي خود بيافزايند.
نظريات كل و جزء :مسئله عدم تفكيك حق فرد از فرد ، و قائل شدن رسالت كل براي يك طبقه ، و تعارض درنگرش كل نگري فلسفي در جدا سازي يك طبقه از كل اجتماع ، آن اوتوپياي فلسفي بود كه ماركس درقالب نظرات اقتصاد سياسي آنرا بيان نمود. فوير باخ اما جامعه را تجزيه نكرد و ماهيت بشر را كلي تر از خود ماركس همانند هگل در نظر داشت . وي در ايدئولوژي آلماني ص 180خود عنوان كرد كه : همانگونه كه طبيعت بدون وسا طت ماده نمي تواند تحقق يابد، قوانيني تكامل اجتماعي نيز بدون وساطت مردم (كليت مردم ) اجرا نتواند شد
اگر باخ ، هگل و بسيار ي ديگر در بر رسي هاي فلسفي خود بدنبال اثبات نظري خود در كل گرايي بودند بسيار ي ديگر نيز بدنبال حل مسئله از زاويه "فرد" واردعرصه تقابل نظري و در نتيجه عمل شدند.اگر بپذيريم هر سلولي داراي وظيفه خاص و معين خود است ، بنا بر اين تقسيم كار اجتماعي آن مقوله درست اقتصادي اجتماعي است كه آدام اسميت موضوع آنرا كشف كرده است. تکاملی بودن تقسيم بندي اجتماعي و تقسيم كار در پروسه ، همانقدرطبیعی است، كه ادعای نجات بشریت توسط یک طبقه آنهم به شیوه قهر آمیز،غيرطبیعی و غیر تکاملی..
پرودون در باره جمع گرايي و سوسياليزم نيز سخني ماندني دارد:وي ميگويد:
اصالت فرد واقعیت نخستين بشر است و اصالت " اجتماع " مكمل آن . برخي ميگويند آنسان ارزشي ندارد جز آنچه اجتماع بدو ميدهد. اينان ميخواهند فرد را در خود مستحيل كنند. سقوط شخصيت آدمي بنام طرفداري از جامعه . اين يعني جباريت ، جباريتي راز آلود و بي نام . اگر شخص آدمي از قدرتها و امتيازات خود خلع شود، جامعه از اصلي كه زنده اش ميدارد محروم مي ما ند.
برگشت پذيري سوسياليسم :
رجعت سوسياليسم و باز گشايي دروازه هاي چين و اضمحلال شوروي و تمامي كشورهاي اقمار يا كمپ سوسياليسم بر اين واقعيت تاكيد دارد كه راه اصولي در حل معضلات بشري از استالينگراد يا پكن عبور نكرده است. اصولا بايد اين انديشه را كه تفكر فردي يا مكتبي نظري خاص، براي بشريت تصميمي گيري كند، به كناري نهاده و به اصل فسلفه طبعت بشر و به واقعيت آن رجوع نمود.
با اندكي تقليل در اين جمله كه كارگر چيزي بجز زنجير هاي پايش را از دست نميدهد، به اين واقعيت ميرسيم كه تمامي اعتبار ، موجوديت و هستي كارگر در كارش و در دستمزدش تجسم پيدا ميكرد .اما بحران هاي سيكلي وجود لشگر بيكاره ها و غرايض منفعت طلبانه بورژوازي،حتی شرايط كارگر شدن را هم از او ميگرفت . اين نكته ظريف گرچه بسيارپيچيده مينمود اما اگر ماركس فرصت مي يافت تا در مورد تبديل شدن كارگر به كارمند (رشد ابزار تولید و اتوماسیون) غور كند، احتمالا مسائلي ديگرو راه حلهاي متفاوت ديگري را طرح مينمود.
اكنون ديگر صجبت از كارگران قرن نوزدهمي و يا قرن تيستمي نيست . رشد تكنولوژي و فن آوري در کشورهای توسعه یافته توانسته است بصورت گسترده هم كارگران را به كارمند تبديل كرده و هم برحجم و سطح توليدات بيافزايد.به همين دليل و دلايل ديگر است كه هم شكل انترناسيوناليسم و هم محتواي آن تا مرحله حذف كامل ، دستخوش تغيير و دگرگوني شده اند.
گلوباليسم : ليبراليزاسيون و دموكراتيزاسيون
ماهيت طبيعي سياليت حيات بشري، اين واقعيت را كه انسان در صورت آزاد بودن، ميانديشد و خلق ميكند، تاييد مي نمايد .به حكمي ديگر، رويدادهاي تاريخي نشان داده است كه سيال بودن ذهن بشر در فضايي امن ، مولد محصولاتي ميشود كه هرگز در فضاي قيدي امكان آن وجود ندارد. اشتباه فرد و حتي يك جامعه تنها در شرايط قيودي امكان دارد، يعني بايد حد و مرز از مسيرحركت جوامع برداشته شود.در غير اينصورت نه تنها فرد كه حتي جوامع هم مكررا دچار اشتباهات بزرگ تاريخي ميشوند. پوپر ميگويد جوامع اشتباه ميكنند. وي اضافه ميكند "اين تصور خرافي و غير عقلاني و يك ايدئولوژي خود محورانه و غير اخلاقي است كه بگوييم اكثريت نميتواند بر خطا باشد.و با ید به این موضوع مهم توجه بسیار داشت که در شرایط آزاد درجه خطای فرد و جامعه به حداقل نزول میکند.
تعميم انديشه سياليت به عرصه اقتصاد همين نتيجه را بيان ميكند.عرصه اقتصاد كه بسيار گسترده است در مكاتب متفاوت اقتصادی اما بهم پيوسته جهان، از دوران زمين داري تا پيدايش مكتب مركانتاليسم ، كلاسيكها و نئو كلاسيكها، همگي نشان از يك فرايند دارند، اين فرايند حاصل نيرو ها و غرايز هدايت شده و هدايت نشده جوامع بشري هستند، "پدیده نیاز". پديده نياز انسان اما بصورت اجتناب ناپذيري تابع دادو ستد وسود است.
پروسه سرمايه داري كه ماركس نيز آنرا از الزامات تاريخ جهان معاصردانسته است ، حاصل نظمي است كه آدام اسميت بناي آنرا بر اساس انگيزه و خواست انسان ، يعني سود شناسايي كرده است.
بر اين اساس جريان و گردش سرمايه بصورت آزاد صورت مي پذيرد. حضور تمامي اقشار جامعه در ارتباط با توليد چه بصورت مستقيم و چه غير مستقيم (توليد – خدمات – تبادل کالا) با اختيار و بدون مانع است. تبادل آزاد كالابصورت ملي و بين المللي، مكانيسم تعيين قيمت را به بازار مسپارد.شرايطي كه در بازار رقابت و در اقتصاد آزاد وجود دارد با واكنشهاي دولت بعنوان يك عامل اقتصادي بر خورد كرده و ازآن متاثر ميشود . بازار تابع هيچ دستور يا حكم حكومتي نيست . رقابت آزاد بدون حضور دولت و در بخش خصوصي به انحصارات گرايش دارد ، مداخله دولت در تشكيل انحصارات، به معني ايجاد روابط فساد بر انگيزي است كه با سو استفاده از قدرت سياسي و نظامي پديد ميايد.
انحصارات هم در بخش توليدي و هم تجاري ايجاد ميشود .اتحصارات باعث تمركز و افزايش سرمايه در بخشی از جامعه میشود. اين تمركز ثروت، نقطه شروع منازعاتي است، كه بين عدالت اقتصادي و آزادي پديد ميآيد..بنا براين در بخش آزادي ( آزادي جريان سرمايه ) شاهد تعارضاتي هستيم كه در صورت عقلاني نشدن معضل شكاف طبقاتي ، دموكراسي در مقابل آزادي قرار ميگيرد. در اينجا بايد به اين نكته اشاره كنم كه ليبراليزاسيون به مفهوم دموكراتيزاسيون نيست ، اما حضور متوازن هردو در نظم جهاني از الزامات است ، فقدان هر يك و يا برتري دادن هركدام .نقيصه اي است كه ساختار سياسي و اجتماعي را متاثر ميكند.
جان استوارت ميل نيز با اصل فايده گرايي خود از تعارض بين خوشبختي و اخلاقيات صحبت ميكند. اما با رفاهي كه به محدود كردن آزادي بيانجامد موافق نيست و آنرا نمي پذيرد.
آيزا برلين در چهار مقاله از آزادي مي نويسد. من معتقدم كه چون هدف هاي انسان گوناگون و اصولا با هم ناسازگار است، پس امكان تعارض و فاجعه را از زندگاني فردي و اجتماعي نمي توان يكسره منتفي دانست. ضرورت گزينش در ميان خواستهاي مطلق متفاوت، مشخصه ناگريز خصوصيت انساني بشمار مي رود و همين است كه آزادي را ارزشمند مي سازد.همانجا، ص300
آدام اسميت با رها از آزادي طبيعي سخن مي گويد،اما درست همان اندازه از عدالت طبيعي و برابري طبيعي نيز حرف مي زند.
اين نقطه نظرات نشانگر حساس بودن توازن بين آزادي و عدالت به عبارتي بين آزادي و دموكراسي است. هرگاه گستره آزادي بر حريم رفاه وحقوق شهروندي تجاوز كند دموكراسي تهديد مي شود، و بقول ويكتور هوگو:هر جا كه فقرگسترده شود بر حريم آزادي فرد تجاوز میشود
بنا بر اين متوازن نمودن دو قطب آزادي و دموكراسي هنري است كه شاخصه آنها مي تواند توسعه پايدار باشد. يعني استفاده از دو اهرم آزادي و دموكراسي مي تواند ثبات اقتصادي ، رفاه عمومي و امنيت ملي را در پي داشته باشد اما همه اينها بدوا در حوزه ملي داراي معنا و مفهوم است.
رشد لحظه اي اقتصاد بر اساس پيشرفت در تكنولوژي، بر اين موضوع مهم كه همه چيز در لحظه تغيير پذير است، تاكيد ميكند. رشد شگرف ابزار توليد در جهان، مسئله مليت را از نظر قومي و نژادي تحت الشعاع خود قرار داده است .به اين معني كه ديگر سخن از اختلاف طبقاتي مفهوم فقر را تامين نميكند، بلكه شكاف در سطح كل اقتصاد جهان مطرح ميشود . شكاف شمال و جنوب و شكاف ديجيتالي، كه نشان از عقب ماندگي درداشتن و كاربري ابزار نوين ارتباطي ، توليدي و تجاري در سطح بين المللي است. پس آنچه كه مفهوم ناسيوناليسم را در يك كشور تغيير ميدهد، تغيير پذيري ماهيت و شكل روابط بين المللي بر اساس رشد لحظه اي اقتصاد است.
ناسيوناليسم، و تغيير پذيري مفاهيم به" ناسيوناليسم اقتصادي" در عصر جهاني شدن :
advertisement@gooya.com |
|
ناسيوناليسم بصورت عام شامل فصولی است كه در ميان تمام ملل جهان دارای مشترکات عيني است. اين اشتراك شکلی و معاني اما، درجغرافياي معين، با ملتي معين، و با فرهنگ خاص ملي تعريف ميشود، كه بصورت عام ، شامل پيشينه تاريخ مشترك ، سنتها و علائق اجتماعي بر اساس روابط مشترك، زبان ، نژاد ومنافع اقتصادی و معیشتی است، که همگی نشان از يك واقعيت دارد، ناسيوناليسم تا به مرحله تغيير نرسيده باشد، همچنان بعنوان ارزش جوامع مورد تاكيد قرار ميگيرد.در اين حالت دخالت سياست در كاربري از ناسيوناليسم، برای ايجاد تغييرات درجهت تقویت آن (ناسيوناليسم) امري اجتناب ناپذير است.
وجوهات گوناگون ناسيوناليسم را بطور مختصرمي توان بشرح زير عنوان كرد.
الف – ناسيوناليسم اجتماعي (مليت گرا) ب—ناسيوناليسم بر اساس قوميت وطوایف،ج- ناسيوناليسم ليبرال دموكراسي و....... كه فرايند همه مربوط به آغاز دوران روشنگري ، صنعتي و مدرنيسم است. و انواع ديگري مانند ناسيوناليسم اقتصادي (كلونياليسم ) ، این نوع ناسیونالیسم دارای محتوای سلطه است که بر اساس "همه چیز برای ما" و با دارا بودن قدرت، منافع اقتصادی خود را در کشورهای دیگر جستجو میکنند.این نوع ناسیونالیسم، قدرت را عین حق میداند ، یعنی معتقد است که قدرت ایجاد حق میکند.
ادوارد سعید با استناد به رساله "هرج و مرج " مثیو آرنولد، از قول وی مینویسد که دولت بهترین نماینده روح ملی و فرهنگ ملی ، والاترین تجلی همه گفته ها و و اندیشه هاست.آرنولد معتقد است که بدون اینکه نیازی به اثبات باشد، "انسانهای با فرهنگ" باید این والاترین روح ملی و بهترین اندیشه ها را تبیین کنند، و نماینده آنان باشند.وی (ادوارد سعید) در ادامه مینویسد که: بنظر میرسد که منظور او همان چیزی است که من آنها را روشنفکر نامیده ام، یعنی افرادی که استعداد و صلاحیتشان برای تفکر و قضاوت، آنها را برای نمایندگی، بهترین اندیشه ها –یعنی خود فرهنگ - در خور و مناسب کرده و به استیلای فرهنگ می انجامد. وی در تاکید دو باره بر یک قشر (روزنامه نگاری ) خاص اعلام و تاکید میکند ، نقش روشنفکر باید کمک کردن به یک اجتماع ملی برای ترفیع یک احساس، یک هویت مشترک برجسته و متعالی باشد.(ص-68 نقش روشنفکر)
نقش زبان، اما در متمایزو برجسته کردن ناسیونالیسم دارای درجه بالایی از اهمیت است.ادوارد سعید میگوید که روشنفکر ناگزیر به کاربرد یک زبان ملی است. این اجبار به این دلیل است که او امیدوار است که با یک صدای ویژه،یک تلفظ ویژه و در نهایت با دیدگاهی که مختص خود اوست ، بر زبان تاثیر بگذارد. همانجا ص-65
وی در نتیجه گیری میگوید : در گفتمان همگانی هیچ چیزی متعارفتر از عباراتی مانند انگلیسیان، اعراب، آمریکاییها، و یا آفریقاییان وجود ندارد، عباراتی که نه فقط اشاره بر یک فرهنگ، بلکه بر نوعی جهت گیری فکری نیز دلالت دارند.ص-69 همانجا
نظریه "ازلی انگاران هویت ملی " که انسانها را در یک تنگناه تاریخی فرهنگی ،نگاه میکردند ، و بر بستر این اندیشه قائل به تغییر در سطوح مختلف ملی و بین المللی نبودند، این واقعیت را که تغیرات بربنیاد تحولات لحظه ای مربوط به ملت ها و ناسیونالیسم ، در بستری گسترده تر قابل حل است ، گوشزد میکند.
ماهیت ناسیونالیسم ، جوهره و اساره ملتی است که براساس آن، تمامی عوامل بکار گرفته میشوند، تا منافع اقتصادی ، قرهنگی ، اجتماعی و سیاسی یک ملت تامین گردد. ناسیونالیسم در مراحلی از تاریخ جزء ضروریات یک کشور محسوب می شود، که صورتا در تقابل با واقعیت جهانی شدن قرار میگیرد.اما ملتها میتوانند با پتانسیل ملی، منافع ملی خود را در سطح بین المللی معنی نمایند. تقابل ناسیونالیسم با جهانی شدن را، با خرد گرایی و پرهیز از افراط گرایی، در جوف منافع بین المللی حل و فصل نمایند، و به این ترتیب بتوانند در جریان جهانی شدن منافع ملی خود را محفوظ نگه دارند.
از آنجاییکه مسئله ناسیونالیسم در جهان همواره ازبرجستگی و ویژگی خاصی برخوردار بوده است، مکرر مورد تجزیه و تحلیل و برسی قرار گرفته است . در اینجا بخش کوتاهی از این نظرات و تعابیر که ناسیونالیسم را دارای مفاهیم خاص نظری و حتی عملی میدانند بیان میکنم.
در تعريف و توضيح ناسيوناليسم ، توسط محققان اما ، برداشتهاي متفاوتي از ناسيوناليسم نتيجه شده است ."به زعم ييرن كليد فهم ناسيوناليسم "توسعه نامتوازن" است ، بنظر هچستر "استعمار داخلي است ، به عقيده بريولي "ظهور دولت مدرن " بنظر گلنر "صنعتي شدن " به زعم اندرسون مجموعه اي از عوامل در هم تنيده است . توضيح اين مسئله مهم است كه آنها بر سر ميزان "اصالت" ملتها توافق ندارند". نظريه هاي ناسيوناليسم (هموت اوز كريملي- ترجمه محمد علي قاسمي ص-359 )
ماركس اما ناسيوناليسم را در فضاي بورژوازي شناسايي ميكند.آنجا كه بازار است ، ناسيوناليسم نيز حضور دارد . به عبارت ديگر با آغاز مدرنيسم و رشد بورژوازي ، پديده ناسيونالسم نيزظهور پيدا كرد.ماركس نيز همانند ديگر محققان، ناسيوناليسم را محصول دوران مدرنيسم ميداند.
به نظر گرينفلد كه جز، دسته ساختار گرايان است ، كيفيت بارز هويت ملي اين است كه شان يا كرامتي را براي هر عضو، آنچه كه جامعه سياسي يا جامعه تعريف ميشود تضمين ميكند.در اينجا هم فكر "ساختار گرايي" از معيار ديگر" مدرن بودن" براي دسته بندي مفيد تر بنظر ميرسد. همانجا ص- 261
ساختاري كردن هر پديده اي مشخصه دوران مدرنيسم است.چرا كه ظهور سياست ساختاري و ساختار سياسي نيز از همين دوران آغاز شده است . در هر نما يه اي ميتوان اثر ساختار گرايي را بدليل سلطه تفكر ساختار گرايانه مشاهده كرد.اما با اجتناب ناپذير شدن تغييرات ، انديشه ساختار گرايي بتدريج در دامنه امواج دچار دگرگوني شد . اين تفكر در ادبيات هم نقش مهمي ايفا نموده است ، بروز سبك "سيال ذهن" در ادبيات اين واقعيت را كه نه شعر و نه ادبيات، نميتوانند در چار چوب ساختاري نقش خود را کاملا ايفا نمايند اثبات نمود. لذا اگر بنظرگرينفلد هويت ملي در دوران مدرن با سياست ساختاري ميشود. در دوران پس از آن اما با ترکیبی از اقتصاد جریان میابد.
"پال . آر . براس در اثر خود در باره ناسيوناليسم به مثابه (ابزار انگاري ) ميتويسد، كه تمامي صور ناسيوناليسم قابليت تغيير دارند و ثابت نيستند و بر اثر تغييرات شرايط اقتصادي و سياسي تغيير مييابند.وي حتي منازعات قومي را ناشي از تفاوت هاي قومي نميداند، بلكه آنرا حاصل محيط وسيعتر اقتصادي و سياسي ميداند. به همين دلايل كليه فاكتور هاي ناسيوناليسم از ديد براس، ابزاري براي تغيير و تحولات اقتصادي و سياسي است ونه حوزه فرهنگي " نظريه هاي ناسيوناليسم – اموت اوز كريملي ترجمه محمد علي قاسمي.ص-138
بنظر گلنر، مرحله مابعد صنعتي ، اشباع اصل ناسيوناليستي با" وفور نعمت" ، "همگرايي فرهنگي"، به تخفيف و نه محو ناسيوناليسم منجر ميشود.كمرنگ شدن ناسيو.ناليسم همچون دورانها و پديده هاي ديگر تاريخي، امري اجتناب ناپذير است. ناسيوناليسم جاودانه نيست . هر پديده اي ، ضرورت موجوديت در دوران خاص خود را داراست.
اقتصادي ديجيتالي در جهاني كامپيوتريزه ، باسرعت لحظه ، ناسيوناليسم را كه با مدرنيسم رشد كرده تغيير داده ونقش و قدرت دولت را در اقتصاد سیاست و فرهنگ بشدت کاهش میدهد فاكتور بسيار مهم" اقتصاد"، تلفيق فرهنگ ها و انطباق تدريجي آنها را موجب ميشود و گستره جهاني شدن با انقلاب انفورماتيك كه زاده انديشه بشر است هر چه وسيعتر ميشود. اين تنها فاكتور مهم است، كه هر جامعه اي را به دريافتن خويش در حركت سيال جهان فرا ميخواند.
اما تاکید میکنم ، علی رغم تاکیدات ذهنی ، کلامی و حتی عملی در پیشرفت علوم، ماهيت و طبيعت بشر همچنان در چنبره برتری طلبی، آزمندی وتعارض چند جانبه، گرفتارمانده است.
نويسنده : عباس خرسندي
کارشناس ارشد اقتصاد و فلسفه سیاسی