advertisement@gooya.com |
|
به نام خدا
« فلا تجعلوا الله اندادا و انتم تعلمون» سوره بقره آیه 22
گاهی یک انسان و یا یک رهبر را شریک خدا قرار می دهیم. در حالیکه می دانیم حتی پیامبران را نباید شریک خدا قرار داد. بحث سر این است که آیا قبول ولایت مطلق فقیه شرک به خدا است یا دستور اسلام است!. آیا اطاعت چشم بسته در تمام شئون زندگی از ولایت واجب است یا یک عمل حرام است؟! آیه قران که می فرماید اطاعت کنید از خدا و پیامبر و اولوالامر این چه نوع اطاعتی است و ایا در تمام امور باید اطاعت شود؟ آیا اطاعت در امور دینی و امور سیاسی و حکومتی همگی واجب است؟ یا اینکه بین امور دینی و امور حکومتی آیا فرقی وجود دارد؟
1- ایا ولایت مطلق می تواند شرک باشد؟
چیزی که شکی نمی تواند در آن باشد این است که دادن قدرت و ولایت مطلق به یک انسان نه فقط توهین به شعور مردم است بلکه شرک بستن به خدا یگانه محسوب می شود. حتی قدرت و ولایت مطلق برای پیامبران و یا امامان تصور کردن شرک به خدا است. اطاعت از قران و پذیرفتن دستورات آن در زندگی شخصی یک پذیرش قلبی است که باید خارج از هرگونه زور و فشار رعایت شود. انسان فقط حق دارد به خویشتن چیزی را اجبار کند، ولی هنگامی که شخصی دیگر وارد این اجبار شد و سعی کرد احکام دینی را با اکراه و اجبار برپا کند، نه فقط از راه مستقیم خارج شده است بلکه خود فاسد کننده اجتماع است. در حالیکه ولایت خدا و پیامبر و امامان و دستورات قرآن را در مسائل دینی می پذیریم در همین حال هر گونه اکراه و اجبار را حرام و خارج از دین باید دانست.
2- آیا اولوالامر فقیهان هستند؟
اینکه ولایت را مختص به یک گروه خاص قرار بدهیم بنوعی شرک است. اگر ولایت دینی و سیاسی را یکی بدانیم و آنرا به یک صنف و یک قشر منحصر بدانیم نه فقط حرکت فاشیستی است بلکه شرک نیز محسوب می شود. کسی که به قشری ولو فقیهی باشد قدرت دینی و سیاسی را منحصر و محدود بداند نه فقط از خط دین خارج شده است بلکه نفاق در دین بوجود می آورد. حتی اعتقاد به ولایت سیاسی مطلق پیامبر و امامان شرک محسوب می شود زیرا اعتقاد به اینکه هر ولایت دینی اتوماتیک نیز ولایت سیاسی پیدا می کند و سلطان قرار بگیرد به رسالت تهمت و دروغ بسته است. در نتیجه به خدا دروغ بستن است. اگر هر پیامبری که از طرف خدا مسئول رسالت قرار گرفت را باید حاکم و سلطان کشور تصور کنیم. یعنی حضرت یونس و حضرت یعقوب و تمام پیامبران نیز همگی ولایت سیاسی داشتند و سلا طین الهی بر روی زمین بودند!. این فقط می تواند یک توهین و دروغ بستن به خدا باشد. هیچ مدرک دینی وجود ندارد که پیامبران باید همگی سلطان (ولایت مطلق) باشند. حتی پیامبران همگی « امام » نبودند چه رسد به ولایت سیاسی!. حتی در مسائل دینی هیچ انسانی ولایت مطلق ندارد و هرگونه اعتقاد به مطلق چه در ولایت دینی و چه سیاسی به انسان، یعنی برای خدا شریک قائل بودن است. زیرا قدرت مطلق در تمام ولایت ها را خدا فقط دارد. حتی پیامبران فقط اجازه داشتند با دستور خدا احکام دینی را بیان کنند و کوچکترین تغییر مجاز نبوده است.
هنگامی که در احکام دینی دست پیامبران باز نبود و حق نداشتند مصلحت و تفکر خود را تحمیل کنند چگونه انسانی که پیامبر نباشد می تواند این حق را داشته باشد؟ تازه اگر پیامبران می خواستند مصلحت کاری و محافظه کاری در احکام دین کنند باید اول از خدا اجازه می گرفتند. تغییر احکام در دست پیامبران نبود و مدرکی وجود ندارد که بتوان ثابت کرد که پیامبری از خدا بیشتر توانست محافظه کاری و مصلحت اندیشی کند. کدام پیامبر به خود اجازه داد احکام الهی را تغییر بدهد؟! احادیثی که می گویند به دستور فلان پیامبر این دستور تغییر کرد بسیار ضعیف است و قابل استناد نیست زیرا پیامبران از خود چیزی نمی گفتند و اگر اینچنین نبود باید در خدایی و قدرت دانا بودن خدا شک می کردیم!.
3- چرا درهم آمیختن ولایت دینی (فقه) و ولایت سیاسی ( ریاست کشور) شرک است؟
سئول اینجا است که اطاعت و انتقاد از امام دینی و ریاست کشور را می توان یکی دانست؟
بطور کلی از هر ریاست حکومت می توان انتقاد کرد در حالیکه هیچ ارتباطی به امور دینی ندارد زیرا روش حکومتداری در هر زمانی و در هر کشوری به گونه دیگری است ولی امور دینی ثابت و غیر قابل تغییر هستند. باید بدانیم در هم آمیختن امور حکومت و امور دینی چه نتیجه را بوجود می آورد.
الف- در ولایت دینی فقط تذکر و ارشاد است و تضمین اجرایی در آن وجود ندارد و محتاج پلیس و پاسبان نیست. فقط تذکر و ارشاد بدون هرگونه اکراه است. یعنی در احکام دینی اجباری وجود ندارد. ولی در احکام حکومتی باید تضمین اجرایی وجود داشته باشد و پلیس و پاسبان با تعیین مجازات باید مردم را به رعایت قوانین الزام کنند. در حکومت احتیاج به قوه مجریه داریم ولی در احکام دینی قوه مجریه در کار نیست. آمیختن این دو باعث می شود که پاسبان و پلیس نیز مسئوال گناهان مردم قرار بگیرند و تمام مسئولیت اعتقادی مردم در دست نیروی انتظامی می افتد و نابچار احکام دینی با زور و اجبار اجرا می شود که یک تضاد بزرگ با آیات قرآن بوجود می آید. در نتیجه حکومت بجای دنبال عدالت، مجبور می شود قدرت خود را صرف دینداری مردم بکنند و پوشش سر، نماز خواندن و امر به معرف و نهی از منکر از مسائل دینی خارج می شود و بدست پلیس در می آید و آیه قران که در دین اجبار نیست باید بکلی فراموش شود و این خلاف دستورات الهی است.
ب- در ولایت دینی قوانین از طرف خدا ساخته می شود. ولی در ولایت سیاسی قوانین از طرف انسان ها (مردم) و با نظر سنجی و بیعت مردم (رای دادن) صورت می گیرد. در ولایت دینی احتیاج به قوه مفننه نداریم و خدا فقط قوه مقننه است ولی در ولایت سیاسی احتیاج به قانون گذار داریم و این نمایندگان مردم هستند که حق تصویب قانون دارند. اگر این دو در هم آمیخته شود دیگر بین قوانین الهی و قوانین ساخت انسان تفاوتی نیست و انسان هر قانونی که را بوجود بیاورد می تواند بگوید این از جانب پرودگار است!.باید گروهی تشکیل داد که آنها قوانین حکومتی، همان قوانین دینی را تایید کنند. و نگرش و تفکر این گروه بر قوانین کل مملکت، حاکم می گردد. همه مردم را مجبور به رعایت قوانین ( قوانین ساخت انسان ها) می کنند و قرائت دینی یک قشر بر تمام دگراندیشان و قرائت های دینی دیگر حاکم می شود. اینجا نیز عدالت و ازادی بکلی نابود می شود. دیگر تمیز دادن بین قوانین الهی و قوانین ساخت انسان ها غیر ممکن می شود و همه قوانین حکومتی را باید قوانین الهی تصور کرد!.
ج- قوانین الهی در جهان آخرت مجازات می شود و اعمال در نیت سنجیده می شود. کسی را در دنیا برای نماز نخواندن مجازات نمی کنند ولی در آخرت تمام اعمال دینی و نیت افراد مورد سنجش قرار می گیرد. در احکام دینی احتیاج به قوه قضائیه نداریم و خدا در روز قیامت قضاوت می کند ولی در احکام حکومتی احتیاج به قوه قضائیه داریم و این انسان ها هستند که قضاوت می کنند و مجرمان را محکوم به مجازات می کنند. در دنیا با نفس عمل سرکار داریم و نیت را نمی توان بسادگی پی برد. اگر کسی از چراغ قرمز رد شد و یا باعث تصادفی شد، اگر هم غیر عمدی و از روی فراموشی باشد باز محاکمه می شود و به مجازات می رسد. تمام احکام حکومتی تبدیل به احکام دینی کردن تنها نتیجه در هم آمیختن این دو می تواند باشد و مجازات همگی رنگ دینی به خود می گیرند و مجازات الهی تلقی می شود. ابراز عقیده و تفکری که با قرائت دینی حاکم متضاد باشد نه فقط محکوم می شود بلکه ارتداد و با مجازات دنیوی در هم آمیخته می شود و برای سخنرانی و ابراز عقیده می توان شخص را محکوم به اعدام کرد و بجایی می رسیم که نویسنده یک کتاب و یا یک هنرمند برای ابراز تفکر شخصی مورد مجازات سنگین و قتل قرار می گیرد. اگر شخصی گوشت خوک خورد در نتیجه حکومت با او برخورد می کند (چون عمل حرام است) و این باعث مشکلات عظیمی می شود که با آزادی و حق انتخاب مردم در تضاد قرار خواهد گرفت و همچنین مخالف دستورات اسلام است.
د- در هم آمیختن مقام دینی با مقام حکومتی : هر شخصی که مقام حکومتی پیدا کند در نتیجه نیز برخوردار از مقام دینی می شود. تمام مقام های حکومتی مقدس می شوند وبنام امضا از طرف خدا و پیامبر وامام تصور می شود. هر شخصی که نفر اول حکومت و ریاست حکومت را در دست داشته باشد نماینده خدا و معصوم خوانده می شود. مقام و درجه نزد خدا برای تمام انسانها مجهول است و کسی نمی داند چه شخصی نزد خدا بیشتر مقام دارد و این فقط دانایی خدا است که مقام افراد و تقوا را می تواند بسنجد. هیچ انسانی قدرت سنجش تقوا را ندارد. حتی پیامبران حق نداشتند فکر کنند که مقام دینی بیشتر از یک جنایتکار قاتل دارند. همگی داستان حضرت موسی را می دانیم که حتی از یک سگ نتوانست بگوید که مقامی بالاتر دارد. اینکه افرادی فکر کنند از نیت مردم باخبر هستند و می توانند خود تقوا افراد را بسنجند خود را با خدا شریک می دانند و در راه انحراف قدم می گذارند. اگر انسانی بخواهد در مورد تقوای افراد اظهار نظر کند یا باید از خدا مستقیم دستوری داشته باشد و یا فکر می کند دستگاه سنجند تقوا در او وجود دارد. چه بسا افرادی که تمام عمر تظاهر به دینداری و تقوا می کنند در عمق دوزخ قرار بگیرند و افرادی که ظاهر آنها به دین و تقوا نمی خورد نزد خدا مقامی داشته باشند که در روز قیامت شاید بیشتر از بعضی پیامبران باشد. حتی پیامبران و امامان نیز در تعیین استاندار می توانند اشتباه کنند و فردی را انتخاب کنند که بی تقوا باشد و این مسئله در تاریخ ثابت شده است ( اتفاق نیز افتاده است). هنگامی که پیامبران و امامان از درون انسان ها بی خبر بودند و هنگامی که فرشتگان خود اعتراف می کنند که مشرکی را دیدند که بت پرستش می کرد و فکر می کردند دوزخ می رود، خدا بر خلاف تفکر فرشتگان، او را بهشتی اعلام فرمود و به فرشتگان تذکر داد که فقط خدا از درون انسان با خبر است و این فرد بت پرست در تمام عمر آشنایی با خدا نداشت و اگر در طول عمر اشنایی پیدا می کرد همانطوری که بت را پرستش می کرد، خدای یگانه را عبادت می کرد. در احکام دینی فقط خدا مقام تقوا را می داند ولی در حکومت که به نام دین قرار می گیرد هرگونه توهین و یا انتقاد از حکومت و مقام اول حکومت را می توان بسادگی انتقاد از دین دانست!.
ولی ولایت سیاسی با تمام ان چیزی که در مورد ولایت دینی گفته شد تفاوت دارد. ولایت سیاسی یک حکم الهی نیست و انتخابی است. مهم نیت نیست و اینجا عمل مورد مجازات قرار می گیرد. همگی در مقابل قانون برابر هستند و اعمال همگی یک درجه دارد یعنی فرق نمی کند اگر پیر و یا جوان باشد. در احکامی دینی عبادت جوان شاید بیشتر از عبادت پیر محسوب شود ولی در احکام سیاسی به این مسائل توجه نمی شود. در ولایت سیاسی نه فقط اجبار و زور معنا پیدا می کند بلکه حتی برای جوانان می توانند دانش آموختن نیز اجباری شود. نوجوانان و جوانان را با بعضی تضمین ها اجبار به مدرسه رفتن بکنند. بر خلاف ولایت دینی، می تواند تعدادی را به دفاع و جنگ مجبور کند و در صورت مخالفت مجازات کند. بر خلاف زکات و خمس، در ولایت سیاسی می توان حتی مالیات را اجباری گرفت و اگر شخصی نداد وی را مجازات کنند. ولی در ولایت دینی زکات، خمس، نماز و جهاد اجباری نیست و فقط ولایت سیاسی می توان در محدود قدرت سیاسی مسائلی را برای زمان محدود با رای مستقیم مردم اجباری کند، البته آنهم بدون دخالت در امر دینی و مقدس سازی مالیات و جنگ، یعنی قدرت سیاسی حق ندارد در مسائل سیاسی از دین استفاده ابزاری بکند.
ه - حقوق اقلیت و اکثریت درهم آمیخته می شود.
همه ادیانی که در اقلیت هستند مجبور به رعایت احکام یک دین می شوند و حقوق اقلیت و آزادی برای مراسم و روش زندگی ادیان دیگر پایمال می شود. برای مثال یا پوشش سر را برای همه اجباری می کنند و یا با اجبار همه را کشف حجاب می کنند. هر گاه اقلیت بر مردم حکومت کنند یعنی استبداد بوجود آمده است. و هرگاه تفکر اکثریت حاکم شد یعنی دموکراسی و حکومت مردمی بوجود آمده است. در احکام دینی اکثریت مفهومی ندارد و اگر اکثریت مردم تفکر دینی دیگری داشته باشند برای اقلیت اجباری بوجود نمی آورد و اگر اکثریت منحرف هم بشوند ارتباطی به اقلیتی که در راه مستقیم هستند ندارد ولی در حکومت «اکثریت» مبنای تمام امور است. در احکام دینی و فقیه بودن هیچ مجوز اکثریت نیست و عالم دینی در جامعه در انتخابات برای درجه علم قرار نمی گیرد زیرا او نیز به یک قرائت دینی خاص دارد که مقلدین از او ، این قرائت دینی وی را قبول می کنند. یعنی امام دینی اگر هم دارای اکثریت نباشد هنوز امام دینی است ولی در احکام سیاسی اگر دارای اکثریت نباشد نباید حکومت را بدست بگیرد و حتی ( اگر اکثریت را نداشته باشد) حق قیام مسلحانه علیه حکومت ندارد. ولی اگر اکثریت او را پذیرفت، قیام جایز است. آگاه سازی مردم و ساختن اکثریت برای قیام جایز می باشد. اگر به اکثریت رسید می توانند قیام کند. قیام با اقلیت محکوم است. قیام یعنی با اسلحه و با زور قدرت را گرفتن. نمی توان آگاه سازی و راهپیمایی و مخالفت مدنی را قیام تفسیر کرد. اگر احکام دینی و احکام حکومتی را در هم بیامیزیم یعنی هر مخالف با حکومت، مخالف با دین تلقی می شود و افرادی که مخالف دین هستند مجبور به مخالفت با حکومت می شوند. یعنی موافق یا مخالف حکومت، سند دینداری و خروج از دین می شود. احکام دینی نیز بدست اکثریت می افتد و با آیه های قرانی که در مورد اکثریت سخن گفته می شود تضاد فاحشی بوجود می آید. اگر بگوییم اکثریت ایمان ندارند پس چگونه می توان احکام سیاسی را بدست اکثریت نهاد!. اگر احکام سیاسی با احکام دینی را یکی بدانیم، حقوق اقلیتهای دینی به اجبار ازبین می رود.
و- مدت حکومت: قدرت سیاسی مادام العمر جایز نیست و فقط با داشتن بیعت مردم می تواند در قدرت بود. ولی در احکام دینی چون از قدرت حکومتی خارج است زمان نقشی بازی نمی کند. امام دینی همیشه امام دینی می ماند ولی سلطان و قدرت حاکم اگر مادام العمری باشد در این زمان فقط می توان نام دیکتاتور را بر وی نهاد. در زمانی که تعداد مردم مانند امروز به میلیون ها و میلیاردها رسیده است واجب است که ولایت سیاسی ( مقام اول حکومت) هر چند سال مجددا رای گیری بشود زیرا داشتن اکثریت با تعداد انسان های امروزی فقط با صندوق های رای مشخص می شود. امروز صندوق های رای تمام نوع حکومت و افراد حکومت را تعیین می کنند. نمی توان دین مردم و اعتقاد مردم را به صندوق های رای سپرد زیرا اول باید ثابت کرد که اکثریت همیشه مومن هستند. می دانیم که تبلیغات تا چه اندازه بر روی صندوق های رای تاثیر دارد و چه تضمینی وجود دارد که اکثریت بتوانند مومن ترین را شناسایی کنند و در انتخابات شرکت بدهند و بعد وی را انتخاب کنند؟
انحصار ولایت سیاسی به یک قشر خاص و محدود کردن اختیار در انتخاب مردم بر خلاف قدرت مردمی ( دموکراسی) است. ولایت سیاسی فقط باید در قدرت اکثریت باشد و فردی که از جانب مردم ولایت سیاسی را قبول می کند در تصمیمگری مسائل سیاسی آزاد است ولی باید با رای مردم هماهنگ باشد. بطور کلی اختلاط ولایت سیاسی و ولایت دینی نه فقط باعث تضعیف هر دو ولایت می شود بلکه اعتقاداتی که امروز در ایران در این باب وجود دارد و ادغام این دو جز شرک و شریک قرار دادن یک انسان در قدرت خدا چیز دیگری نمی تواند باشد.
چون در اسلام آزادی انتخاب در« احکام دینی» در درجه اول قرار گرفته است نمی توان احکام دینی را با زور بر جامعه تحمیل کرد. نه فقط پیامبر بلکه امام زمان نیز نمی تواند همه را با ایمان کند. سوره یوسف آیه 103 « و ما اکثر الناس ولو حرصت بمومنین» « و بیشتر مردم، هر چند اصرار داشته باشی، ایمان نمی آورند!». حتی پوشش سر که نه در اصول دین و نه در اصول مذهب قرار دارد نمی تواند اجباری باشد. اسلام آمده است که مرز بین احکام دینی و احکام سیاسی ( حکومتی) را از هم تمیز بدهد. قاطی کردن احکام حکومتی با احکام دینی فقط می تواند در راه تضعیف باور های دینی تاثیر داشته باشد. نظریه ولایت فقیه یعنی تلاش در ادغام این دو است. هیچ یک از احکام دینی از نماز گرفته تا روزه و حج نباید با اسلحه و زور اجرا شود. در اصل ولایت فقیه نه فقط ضد قرائت اسلام اکثر مسلمانان است بلکه نشانه فاشیسم دینی و تحجر است. اگر اعتقاد داشته باشیم که فقط فقیه حق حکومت دارد، اعمال پیامبر اسلام و حتی امامان را زیر سئوال می بریم. اگر چه در 200 سال اخیر نظریه ولایت فقیه بوجود آمد، شاهد این بودیم که در ایران این نظریه باعث اختلاف و تحریف باورهای دینی و نفاق شده است چه رسد به ولایت امر تمام مسلمین و مطلق بودن آن.
هنگامی که می خواستند پیامبر را در مدینه حاکم قرار بدهند، ایشان نپذیرفت و گفت همین شخص حاکم فعلی مورد قبول است. این شخص حاکم نزد پیامبر آمد و خواهش کرد که پیامبر حکومت مدینه را در دست بگیرد. از اینکه حاکم (قبل از حاکمیت پیامبر) فقیه نبود شکی وجود ندارد ولی اینکه پیامبر در درجه اول نمی خواستند حاکم قرار بگیرند نظریه ولایت فقیه را کاملا رد می کند. بالاخره با تقاضاهای زیاد مسلمانان پیامبر راضی شد، به شرطی که مردم همگی با او بیعت کنند! و بعد از بیعت مردم ( زنان و مردان) پیامبر تصمیم گرفت این مقام حکومت را تقبل کند. اگر مانند رسالت، قبول حکومت امر الهی بود، ایشان حق نداشتند قبول نکنند و حتی بعد از قبول با رای مردم و اکثریت حکومت را بپذیرند. در رسالت از کسی بیعت نگرفت و گفت این امر الهی است ولی در قبول حکومت هیچ وقت نفرمودند این امر الهی است.
همچنین امام علی (ع) هنگامی که مردم می خواستند ایشان را خلیفه چهارم قرار بدهند، باز ایشان قبول نکرد و فرمود شخص دیگری را انتخاب کنید. باز این مسئله نشان می دهد که امر الهی نبوده است. خلافت یعنی انتخاب مردم. مخالفت امام علی (ع) با انتخاب خلیفه اول برای این نبود که خود می خواستند خلافت را در دست بگیرند بلکه به نوع و روش انتخاب خلیفه را نپذیرفتند. ایشان گفتند شش نفر از اصحاب حق ندارند برای مردم انتخاب کنند و خود خلیفه را انتخاب کنند (و بعد به مردم تحمیل کنند). مخالفت امام با روش انتخاب خلیفه بود و برای عدالت و پاس داشتن حقوق مردم مخالفت کرد ولی بعد از چند ماه بعد از انتخاب خلیفه، امام علی (ع) خود بیعت کرد و برای هر سه خلیفه هم وزیر بود و هم نیروی کمکی. اگر ولایت خلفاء ضد امر الهی بود امام همکاری با حکومت آنها نمی کرد. چیزی که از تاریخ صدر اسلام مشخص است انتخاب مردم در امر ولایت سیاسی را می رساند. اگر افرادی در جامعه، شخصی را بهترین فرد می دانند باز حق تحمیل او را به جامعه ندارند. تحمیل حاکم چه از یک گروه خاص و یا نژاد خاص حکم دینی نیست. اصل ولایت فقها خود مدرک دینی ندارد ولی ولایت مطلق فقها کاملا روشن است که ضد اسلام و تعلیم های اسلامی است. اسلام مخالفتی ندارد که یک فقیه یا دکتر یا مهندس حاکم شود ولی حاکمیت یک گروه خاص را استبداد معنا می کند. بدترین نوع استبداد، استبداد دینی است. دین با استبداد تخریب می شود.
4- چرا اول خدا و دوم محمد (ص) شرک است؟
حدیثی در کتب تفسیر دیدم که بسیار آموزنده بنظرم رسید. در مورد آیه 22 این سوره در تفسیر نمونه جلد اول صفحه 124.
« انداد همان شرک است که گاهی پنهان تر است از حرکت مورچه بر سنگ سیاه در شب تاریک، از جمله اینکه انسان بگوید: به خدا سوگند، به جان تو سوگند، به جان خودم سوگند... ( یعنی خدا و جان خود و جان دوستش را در یک ردیف قرار بدهد) . بگوید این سگ اگر دیشب نبود دزدان آمده بودند! ( پس نجات دهنده ما از دزدان این سگ است) یا به دوستش بگوید: هر چه خدا بخواهد و تو بخواهی، همه اینها بوئی از شرک می دهد»
فی ظلال سید قطب جلد اول صفحه 53
و در حدیثی می خوانیم که مردی در برابر پیامبر (ص) این جمله را گفت: ما شاءالله و شئت ( هر چه خدا بخواهد و تو بخواهی ) پیامبر فرمود : اجعلتنی لله ندا: « مرا شریک خدا و همردیف خدا قرار دادی» ؟!.
در تعبیرات عامیانه روزمره نیز بسیار می گویند: « اول خدا، دوم تو»! ( یا اول خدا دوم رهبر) باید قبول کرد که این گونه تعبیرات نیز مناسب یک انسان موحد کامل نیست. در روایتی در تفسیر آیه 106 سوره یوسف از امام صادق (ع) می خوانیم که فرمود: مانند اینکه انسان به دیگری بگوید : اگر تو نبودی من نابود شده بودم یا زندگانیم بر باد می رفت»
سفینه البحار جلد اول صفحه 697
5- چرا اکثر آنها که مدعی ایمان به خدا هستند مشرکند؟
در تفسیر نمونه صفحه 88 در زیر تفسیر آیه 106 این چنین نوشته شده است:
« وما یومن اکثرهم بالله الا و هم مشرکون» یعنی « واکثر آنها که مدعی ایمان به خدا هستند مشرکند».
در حدیث دیگری می خوانیم:
امام باقر (ع) فرمودند: منظور از این آیه، شرک در اطاعت است و نه شرک عبادت، و گناهانی که مردم مرتکب می شوند، شرک اطاعت است.
نتیجه می گیریم اکثر آنهایکه مدعی ایمان هستند مبتلا به شرک اطاعت می شوند. دعوت به اطاعت و پذیرفتن این اطاعت از هر رهبری باعث شرک می شود و در نتیجه اعتقاد به ولایت مطلق فقیه جز شرک بستن به خدا چیز دیگری نمی تواند باشد. کسانی که اطاعت از رهبری را حتی بالاتر از حکومت می دانند و آنرا حکم حکومتی تصور می کنند که در آن اطاعت الزامی است برای خدا شریک قائل شده اند. پس بجای شعار مرگ بر ضد ولایت فقیه بهتر است بگوییم مرگ بر اطاعت از ولایت فقیه. این اطاعت نه فقط اطاعت از خدا و رسول نیست بلکه شرک است. افرادی که نظریه ولایت مطلق فقیه را قبول دارند و خود را مدعی ایمان می دانند باید به آنها تذکر داد که در خلافت و رهبری سیاسی در هیچ جا اطاعت مطلق وجود ندارد و ادغام ولایت سیاسی با ولایت دینی نه فقط اطاعت را زیر سئوال می برد بلکه یک نیرنگ است برای اطاعت از ولایت سیاسی که نامی جز استبداد نمی تواند داشته باشد. ایجاد ولایت فقیه فقط هنگامی شرک محسوب نمی شود که محدود به نفر اول حکومت نباشد. تا هنگامی که در قانون اساسی ولایت مطلق فقیه و رهبر نفر اول حکومت است هر نوع تقبل و اطاعت از این قانون در مقابل اطاعت از خدا محسوب می شود. افرادی که این قانون ( ولایت مطلق فقیه) را قبول دارند، بدانند که در ردیف مشرکان قرار گرفته اند و نه پیامبر و نه امامان قبول نمی کردند که امر خلافت و امر امامت درهم آمیخته شود ( و هر کدام جامه دیگری است). اگر امام علی (ع) و امام حسن (ع) تنها امامانی بودند که موفق به خلافت شدند باز مقام امامت خود را با مقام خلافت ادغام و قاطی نکردند. گاهی امام علی بعنوان یک خلیفه سخن می گفت و در مکان دیگر بعنوان امام دینی سخن می گفت. در تمام طول امامت امام علی، فقط در آن چند سالی که منتخب شد خود را خلیفه می دانست.
چرا بعد از وفات پیامبر با سخن پیامبر برای امامت علی(ع) مردم خلیفه دیگری انتخاب کردند؟
تمام اسلام و دستورات اسلام را مردم آموختند و بعد از نزول قران می توان گفت برای اولین و آخرین بار اسلام حقیقی حاکم شد. اینکه بگوییم این مردم مسلمانی که آیات بر آنها نازل شد و در کنار پیامبر بودند متوجه امامت علی نشدند یک توهین به مردم مومن زمان پیامبر است. ولی چیزی که مشخص است از دستورات نبی اکرم آموختند که امامت با خلافت تفاوت دارد. اگر چه گروه اقلیتی از مسلمانان سال های سال سعی می کنند ثابت کنند که خلافت و امامت یکی است ولی تا امروز موفق نشده اند این نظریه را ثابت کنند و هیچ امامی که خلافت را در دست نداشت، مدعی خلیفه بودن خود نشد. آیا زمان آن نرسیده است که امامت 12 امام را بتوانیم قبول کنیم بدون اینکه آنها را خلیفه تصور کنیم؟ استفاده از خلفیه بودن 12 امام فقط باعث این می شود که امروز نیز ولایت سیاسی در جهان را از آن امام زمان بدانیم و مقام امامت با این نظریه نه فقط تضعیف می شود بلکه زیر سئوال نیز می رود. نه فقط تکمیل امامت به خلافت نیست بلکه امامت اصلا ارتباطی به خلافت ندارد. کدام مدرکی وجود دارد که بتوان ثابت کرد تکمیل امامت بستگی به خلافت دارد؟ آیا با این سخن نشان نمی دهیم که امامت چیز ناقص و کوچکی است که فقط با قدرت خلافت معنا پیدا می کند؟ عیب است که مقام امامت بدست شیعیان این همه تنزل پیدا کند. این مقام خلافت برای امام علی ناچیز تر از آب بینی بز بود و حتی علی برای کفش کهنه خود بیشتر از مقام ولایت سیاسی ارج می داد. چرا باید لجوجانه تکمیل مقام امامت را به دست گرفتن خلافت تنزل بدهیم؟
حرکت امام حسین (ع) هیچگاه برای رسیدن به مقام خلافت نبود و ایشان دنبال خلافت نبودند. خروج امام از مکه در مراسم حج برای این بود که کرامت خانه خدا پابرجا بماند و خون امام در مکه ریخته نشود. حرکت امام فقط برای مردم سالاری بود و چون نامه های زیادی نوشتند ایشان مجبور شد سفر کند. اگر این نامه ها نبود و درخواست مسلمین از امام نبود ایشان حرکت نمی کردند. درست است که امام خلافت یزید را برسمیت نمی شناخت و بیعت نکرد همچنانکه امروز نیز شاهد هستیم افرادی که با معاویه صفتان بیعت نمی کنند ولی ایشان برای نشان دادن اینکه مردم دوست هستند مجبور شدند به درخواست این همه نامه پاسخ بدهند و حرکت کنند. حتی امام خود را آماده جنگ نکرده بود و سپاهی برای خود تدارک ندید. اگر امام در همان مکه می خواستند می توانستند حداقل یک سپاه چند هزار نفری تدارک ببینند و با پرچم جنگ حرکت کنند. ایشان با تعدادی از خانواده و بستگان حرکت کردند و هنگامی که سپاه حکومت جلوی آنها را گرفت ایشان درخواست حرکت به مکان دیگری کردند. پس می بینیم که حتی امام حسین (ع) نیز دنبال خلیفه شدن نبود در حالیکه امام بود. چرا باید امام علی (ع) را خلیفه اول تصور کنیم در حالیکه ایشان خود دنبال خلیفه بودن نبودند؟
انحراف خوارج این بود که فکر می کردند ولایت سیاسی نیز از آن خدا است و گفتند هیچ حکمی نیست جز حکم خدا. اینکه فقط خدا ولایت دارد حرف حق و درستی است ولی اینکه تصور کنیم که انسان که خلیفه خدا بر روی زمین است ولایت سیاسی ندارد، سخن باطل است. آنها نماز خوان و مدعی ایمان بودند ولی ولایت سیاسی انسان را زیر سئوال بردند و فقط این علی (ع) بود که قدرت ایستادگی در برابر این نفاق را داشت و محکم با آنها برخورد کرد. ولایت مطلق فقیه ادامه و شروع همین تفکر خوارج است که فقط خدا حق ولایت سیاسی دارد که آنرا به پیامبر و بعد به امامان و بعد به نماینده امام داده است. تفکر شیعی اینجا به دو راه تقسیم می شود، یکی از این دو راه شرک است و باید ببینیم کدام راه شرک است؟ راهی که امام را در مقام پیامبری و حتی بالاتر از پیامبران توجیه می کند و یا کسانی که مقام امام را دینی و خارج از ولایت سیاسی می دانند؟ آقای خامنه ای اولین کسی است که نه برای ولایت دینی بلکه برای ولایت سیاسی به مقام ولایت فقیه رسید و آنرا به ولایت مطلق تغییر داد. در زمانی که ایشان انتصاب شد حتی ولایت دینی هم نداشتند و مجتهد نیز نبودند. حتی آیت الله هم نبودند و یک مقلد هم نداشتند ( رساله و تقلید کننده هم نداشتند). این نفاق و شرکی که امروز در میان مسلمین در ایران بوجود آمده است بسیار خطرناک و عاقبت خوبی ندارد. در حالیکه مخالف قیام مسلحانه هستم ولی مخالفت مدنی را تنها راه حل و خروج از این شرک بوجود آمده می دانم. اگر یکی از 12 امام در میان ما بود با ولایت مطلق فقیه موافقت نمی کرد. متاسفانه ولایت فقیه را با امامت امامان ادغام می کنند و آنرا نماینده امام زمان تفسیر می کنند. کسانی که به امامت 12 امام اعتقاد دارند باید سعی و تلاش کنند مقام امامت را پاس بدارند و خود را از ولایت مطلق فقیه جدا کنند. در نتیجه ولایت آقای خامنه ای نه فقط دستور اسلام نیست بلکه مخالفت با دستور اسلام و بوجود آوردن استبداد مطلق دینی است.
حسین خداداد
برای نوشتن دیدگاه و نظر خود لطفا روی آدرس وبلاگ کلیک کنید.
www.hosseeinkhodadad.blogfa.com