این رسم زندگیست ، کسانی که اثری از زندگی دارند نمیتوانند در این سرزمین مرده زندگی کنند ،
زندگی را بهایی لازمست که مطمئناٌ مردگان ، قادر به پرداختن آن بها نیستند ،
رسم ناجوانمردانه ی معکوس اینجا ، خود را به کالبد مرگ و زندگی نیز دمیده است .
در اینجا پَستان ، که نه بویی از خدا برده اند و نه زندگی ، پیوند شیطانی مرگ را بر آن جشن میگیرند و تنها چشم دیدن کسانی را دارند که از وجود و امید در آنها اثری نتوان دید ،
در اینجا حیات ِمرگانه ، ارزش دریدن دارد و برای دو روز بیشتر دیدنِ آن که برای عمر جهان همچون مژه زدن هم نیست ، بر زندگانی تیغ عبث بکشانند و دست به جنایت بزنند .
گنجی ها نمی میرند که زنده اند و براین زندگی طولانی جهان سوارند ، آیا ما نمیخواهیم آنها را محکم نگه داشته تا رایحه ی زندگی را حس کنیم ؟
در اینجا نقاش خرابکار با قلم تباهی، زندگانی را آنچنان به کثافت میکشاند که هر کس تن به این حیات دهد ، حتی از نکبتِ آن در تصویر و سیمای خود نشانی دارد .
بی دلیل نیست که ما در کل جهان با این تصویر مرده ایم .
اکبر گنجی در این فضای مرده و یخ زده سردش است ، حتی اگر ما در آن تب کنیم ،
در شرایطی که اگر هرکس تنها یک هو میکرد یخهای زمستان آب میشد و این درسی بود که جوانان به رهبر مطلقه دادند ولی خود یاد نگرفتند که باعث شدند او هم در جشن فوتبال شریک شود تا مبادا ، جشن آنها به جریان مخالفت و های و هو با خود تبدیل شود.
در اینجا نکبتِ مرگ بر تصویر ما آنطور نقش بسته که روی دیدن خود را در آیینه ی زمان را نیز نداریم ،
تاریخ در مورد ما چه قضاوتی خواهد کرد ؟
بی گمان درسِ آزادگی را معصومه ی شفیعی ، این الگوی زندگی در مرگ به خود و دیگران میدهد ،
او که هرگاه حرکت کرد پشت مرتضوی ها را لرزاند و هرگاه ایستاد ، گنجی را به فراموش خانه فرستاد .
چرا مادران از او یاد نمیگیرند که این حیات ِ مرگ ارزش دست و پا زدن را ندارد و آن چنان جوانان خود را چسبیده اند تا در نکبتِ این حیاتِ ننگین با آنها شریک باشند ؟
پس از این ، بزرگترین دوران ِ ایران با بهترین جوانانش با ماسکی اندود میشود و بعیدست به راحتی بتوان از سایه ی آن فرار کرد.
آری زندگان را توانِ حرکت در این دیار مرده نیست !
و آنچه قدرتِ حرکت به ما میدهد ، نه امید و آرزوست که در این دیار با سایه پردازان لشگرِ مرگ - که حتی در خارج از مرزها حتی یک ساعت تحمل آنها را ندارند - هر آنچه از امید سراییده شود نیز بسرعت یخ خواهد زد .
پس از این اگر توانِ دیدن یکدیگر را داشته باشیم ، بدان خاطرست که ماسکهای صورت خود را دائم بر این و آن اندازه میکنیم و از آن فرار میکنیم و اینست راز حیاتِ مرگی ما که همه را در این سایه ی شوم مقصر میدانیم که ابر و باد مه خورشید و فلک در کارند تا ما درنکبت سپری کنیم و در راس جانیان را بنشانیم .
- تاریخ پر پیچ و تاب این مملکت که تنها باد در سر انداخته ولی ارزشِ زندگی را به ما نشان نداده است ،
- اعتقاداتمان که به بی خدایانِ جانی ، اجازه ی بالادستی میدهند مه تا تازه دیگران را نیز کافر بدانند
- جلو داران و روشنفکرانمان که به عوامیت تن میدهند و برای این حیات مرگانه ، حاضرند به جارو کشی دزدان و جانیان بپردازند،
- من و تو هستیم که مردن از مرگ و راز زنده شدن را نمی دانیم
-مادران ، پدران و مردمان هستند که بدون اینکه زنده شوند قکر میکنند فردا روز دیگریست و منتظرند منجی از غیب فرا برسد تا به حیات آنها رنگ زندگی ببخشد،
انهم در شرایطی که خود نمی دانیم از دنیا چه میخواهیم ؟!!!
مگر این حیات چقدر ارزش دارد که به هر قیمتی به آن تن می دهیم ؟
ما تاوان چه را پس میدهیم ؟
تاوان عدم پرداخت بهای زندگی را
تاوان تحمل نکردن واقعیتها را
تاوان بی اعتمادی به یکدیگر را
تاوان ارزش قائل نشدن برای نوع خود را
و یا ...
«««»»»
مطمئن نیستیم ز دست دینمان
خون جگر میچکد یا تیغ بران
بنــــگر چگونه روحــــــانیان
به مســـــــلخ برند عاشــــقان
ولی تو ای دین ، حقیقت ،
تاوان چه را پس میدهی ؟؟
ـــــ
میتراود ز فرهنگ ، چشمه های خوش
می نوازد بر بشر نغمه های خوش
پس چرا اینجا درمرکز زمین
میسوزاند دل ، میبرد جان ؟
،،،،،
مطمئن نیستیم ز دســـت مادران
خون جگر میچــــکد یا تیغ دَران
بنگر چگونه ما را ســــپرده اند
به این فجرِ بی فروغ ولی سوزان
و تو ای مادر ، پدر ، گذشته
چگونه خون جگر ، امیدت را سیاه کرد؟
تو ، تاوان چه را پس میدهی؟؟
ــــــ
هنوز کولاکِ انفجار، چشمها را می آزارد
صدایم مکن ، صدای وحشی پراست
گوشها نمیشنوند ، دیدگان نمی بینند
شهرها ویران ، قبرها شادان
می پیمایند مرزها ، موشکها
از کجا ؟ همسایه
شاید هم موشهای خانه
جنگ برون جنگ درون
مرز برون مرز درون
گرچه نفهمیدند مردمان
چگونه آغاز شد جنگمان ؟
چرا 8 سال مقدس ، بهرمان ؟
------
گرچه ازغربت این مُلک هم
بی صدا فریاد می آید
دل پاره کند به صد تیغ
از نافرجامی و ویرانی
بی دلیل نیست ،میخواهد بپرد
"گنجمان" سوخته دل ، سوخته تن
وطن گریه میکند
،،،،،
مطمئن نیستیم که در دست ایران
خون جگر میچــــکد یا تیغ بران
بنگر چگونه بر آن ســــــــواران
می پرانند عمـــری بالــــــداران
ولی تو ای ایران ، سرزمین، وطن
چگونه خون جگر، امیدت را سیاه کرد؟
تو ، تاوان چه را پس میدهی ؟؟
ــــــ
سایه ی شب طولانی ، راه طولانی
پاها خسته و دل افسرده
سبک بالان رفتند و ما ماندیم
advertisement@gooya.com |
|
ولی اینبار نرو
بالهایت در دست ما
ما را هم با تو پریدن آرزوست
مبادا فقط چند پر دستمان بماند؟
،،،،،
مطمئن نیستیم که در دسـتمان
خون جگرمــیچکد یا تیغ دَران
بنگر مفـت مفـت دارند میبرند
با ســکوتمان ، نیک مردمان
ولی مردم ، تو ، من
ما ، تاوان چه را پس میدهیم ؟
ــــ
ولی دل گرفته از مرگ زمانه
از بنگ بنگ خشونت ، درمانده
انفجار از همه جا میریزد
ما بریدیم و به نور نرسیدیم گرچه :
من و تو بر اسب خیال بال میگشاییم و دلسوزان را از بند می رهانیم
من و تو با هم ما میشویم و بر زندگی سجده میکنیم
من و تو های و هوی میکنیم و آزاد میشویم که زنده ایم
هر آنچه داریم را در آغوش کشیده و به جنگ نکبتِ ماندگی میرویم
گرچه دشنه ی نافرجامی ، نادرستی و درماندگی از "داشته ها" نازل میشوند
بدون داشتن نمیتوان رفت ، این بهای زندگیست
میبایست توشه عوض کنیم
صدای گنجمان را میشنویم که زندگی ساز میکند
او وعده داده دفتر سوم نیز برای ما داشته خواهد داشت
اکبر گنجی که تاوان زنده بودن خود را پس میدهد .