advertisement@gooya.com |
|
انتخابات که تمام شده، فضای داخل و خارج کشور تفاوتی عريان گرفته است. در سرزمين مادری بيش تر کسان تازه دريافته اند آن چه را که روشنفکران از وقوعش خوف داشتند و همين به ميدانشان کشيد در هفته آخر چه بود. از همين رو تقريبا تمامی روشنفکرانی که در هفته آخر تعارف کنار نهاده و از نام گذشتند به خاطر مردمشان، اينک با کسانی روبرو هستند که تقديرشان می کنند و در گوششان می خوانند که شرط صواب و مردم دوستی همان بود که شما کرديد و افسوس بر ما که نشنيديم [يا شنيديم و دير بود و کم بوديم]. اما در ميان ايرانيان وطن خواه خارج از کشور بيش تر در بر همان پاشنه می چرخد که می چرخيد پيش از انتخابات. انگار که هيچ حادثه ای رخ نداده که وادارشان کند که در تحليل های خود تجديد نظر کنند. انگار اين همان بود که می انديشندند. البته نه همه در ايران چنانند و نه همه در کشور "خارج از کشور" – به قول نويسنده فرزانه اسماعيل نوری علا- اينچنين اند که گفتم.
جالا که از واقعه دور می شويم بگذاريد برای عبرت خودمان لمحه ای در خود و در حادثه بنگريم.
دوستی و مشفق مهربانی از ميان محبان به اين قلم مرا نوشته است که ديديد روشنفکران ما هم نتوانسته بودند واقعه و فاجعه را پيش بينی کنند...
جوابم اين است که نه، چنين نيست. درست برعکس اين. گروهی از بهترين و نام آشناترين چهره های روشنفکری ايران، که نه بر دامن کبريائی شان گردی نشسته است و نه سابقه ای از حضور عريان در صحنه های سياسی اين سال ها دارند و نه نشانی هست که تاکنون در اين نوع بازی ها حضور داشته باشند در هفته آخر انتخابات متوجه شدند که دارد چه اتفاق می افتد. درست هم ديده بودند. اين چنين نبود که آنان ندانند با وارد شدن در اين صجنه حساس چه تهمت ها در انتظارشان است. اين چنين نبود که ندانسته باشند که در اين فضای سياسی ناسالم که پوستی چون کرگدن می خواهد ماندن در آن و ديده ايد که بيش تری، بعد کوتاه مدتی، دامن از آن بر می چينند، روشنفکری ايران به سابقه رنجی که از تاريخ برده است. اين بار تامل نکرد و قد بلند کرد. نترسيد از تير اعدا و نترسيد از تهمت های قطار شده و آماده. می دانست کسانی که در کنفرانس برلين بر سر کشتن اکبر گنجی ايستاده بودند حالا مدافع نظر وی می شوند. بعض کسان که دشمن ناصر زرافشان و انديشه های او هستند حالا اعلاميه او را بر سر ما می کوبند. کسانی که خانم محترم شيرين عبادی را به بدترين ناسزا ها گرفتند وقتی آن نگفت که اين ها می خواستند حالا از ما می پرسند چرا بر اساس سرمشق ايشان عمل نکرديم. با دوستان و همبندان اکبر و ناصر و به کسانی که لحظه ای در احترام به خانم عبادی ترديد نکردند به جدال افتاده و گنجی را مايه می کنند و نظر وی را به رخ ما می کشند. هنوز آهنگ صدايشان در هواست که گنجی را پاسدار و زننده تير خلاص به اعدامی ها می خواندند حالا وی را همصدا و همنوای خود می خوانند.
چطور روشنفکری ايران که وارد اين وادی شد، به نظرتان چندان خام بود که اين ها همه را نمی دانست.
بگذاريد سخت تر از اين برايتان بگويم. نويسنده محبوب من – عباس معروفی – مرا و دوستی را به خاطر آن که در مرحله دوم انتخابات سعی خود کرديم تا چنين نشود که شد، متهم می کند به "فروشندگی". تصور کنيد معروفی که درد آشناست، اگر آن "خريدار!" انتخاب می شد ديگران به ما چه می گفتند. آيا تصور می کنيد که روشنفکران ايران که همه شان در دوران صدارت آقای هاشمی يا در گردنه حيران جانشان به سنگی بند بود و ده ها بار نفس سعيد امامی به صورتشان خورده بود آيا نمی دانستند کاری که می کنند اگر نتيجه داد، به چه صفت ها خوانده خواهند شد. خشايار ديهيمی آدمی، عرت الله فولادوند کسی، محمود دولت آبادی نويسنده ای اعتبار و نام و غزت خود به ارزانی به دست آورده بودند که در اين بازی آن را داو نهادند؟.
از اين جلوتر بروم. اصلاح طلبان که هنوز اکبر گنجی همفکرشان را در زندان گروگان دارند و حکم اعدام دکتر آقاجری در روی ميزهاست، هنوز تن عباس عبدی از حضور چندين ماه در سلول انفرادی دردناک است و هنوز سعيد حجاريانشان در روی صندلی چرخدار است، فکر کنيد که چرا در آن لحظه جمله دردناک آقای هاشمی را درباره فيلم کنفرانس برلين از ياد بردند، همصدائی های وی را با تندروان در جريان هر نه روز يک بحران فراموش کردند. آيا اينان نمی دانستند که می توان جنت مکانی کرد و در پشت صحنه ايستاد و با تمام وجود وارد اين صحنه پرهزينه نشد. آيا تصورتان بر اين است که شخص محمد خاتمی برايش آسان بود پيامی را بفرستد که مضمونش روشن بود. کسانی که هشت سال کشيده بودند، آيا برايشان راحت تر نبود به تماشای ضربه خوردن کسی بنشينند که در اين هشت سال بارها آزارشان داده بود، آيا دلشان خنک تر نمی شد. اما همه در زمان از خود پرسيدند مملکت چه می شود. اگر خدائی داشتند از وی پرسيدند اين هزينه ها را ملت دردمند ايران چطور تحمل کند. و جنين بود که به صحنه آمدند. این جائی است که آدمی بر سر ايمانش می لرزد. همواره که زندگی سياه و سفيدش را در برابرت نمی گذارد. گاه هم خاکستری ده در صد در برابر آبی پانزده در صد برابر چشم است. کدام را بايد برگزيد.
کسانی که در همه سال ها – چه قبل از انقلاب و چه بعد از انقلاب – به زندان افتاده اند، در شرح ماجراهای خود برای ما گفته اند که گاهی زير شکنجه سخت با خود در جدال بودند که کدام کار صحيح ترست. آن کاری که هزينه کمتر دارد اما ممکن است با بدگمانی دوستان همراه باشد. يا کاری که آدم را از تيربدگمانی ها رها می کند اما هزينه زيادی بر دست گروه و تيم و جامعه می گذارد. اين وضعيت برای دردکشيدکان قديمی کاملا آشناست. و درست وضعيتی است که هفته آخر انتخابات [مرحله دوم] همه در آن بوديم. بعضی که به نظر ما قابل احترامند. از حيثيت و نام و وجاهت خود گذشتند و کاری را که به نظرشان درست بود با مردم در ميان گذاشتند. مگر ايراد نمی گيريم از روشنفکران که چرا در انقلاب با مردم همصدا شدند و مصلحت جامعه را نديدند. خب بر اثر آن تجربه و تجربه های سخت تر و سنگين تری که هزاران جنازه روی دست مملکت گذاشت. اين بار جامعه روشنفکری و تکنوکرات ها و جمع کثيری از فعالان سياسی مصلحت انديشی پيشه کردند و از خودخواهی و هميشه در انتظار کف زدن ماندن چشم پوشيدند. جا دارد از آن ها متشکر باشيم با اين سختی که آمده است.
به خصوص امروز که همه اين تدابير در مقابل سازمان دهی تندروها و علاقه مردم به ساده زيستی و تاثير شعارهای انقلابی گری بی نتيجه شد. امروز جا دارد که آن اتحاد که با اکراه شکل گرفته بود در جای درست خود به کار آيد و روحيه را به جامعه تحول خواه برگرداند. آفرين به خشايار ديهیمی متفکر مسوول که اين نوشت. صدبار بايد افتخار کرد به محمد قائد که آن نوشت و به مرتضی مرديها که نوشت اتفاقی نيفتاده است. آری جای آن دارد که سنگينی رای و نظر دو سوم از مردم ايران را که به احمدی نژاد رای نداده اند، روی دوش ها بگيريم و همصدا شويم تا فعلا جلوی تندروی گرفته شود. و آماده باشيم که در امتحان ديگر حاصل اين تجربه به مردم امکان دهد که رای را با تامل بيش تر به صندوق بيندازند. آماده سياست ورزی باشيم.
به باور من تندروها را با نشنيده گرفتن تنها بگذاريم . بعضی هم هستند که از سرعصبانيت به اين ميدان می آيند و متاسفانه زبان تند و تهمت زن انتخاب می کنند. آن ها را هم تصور می کنم يا به روزگار بايد سپرد و يا اگر نوشتن و استدلال چاره باشد بايد از اين راه رفت.
چنان که من کوچک، از همه کسانی که متهمم کرده اند به آن چه خود می دانند که چنین نيست گذشته ام و باورم اين است که بايد به فکر مملکتمان بود. آن قدر در ميان کسانی که انتخابات را تحريم کردند مردمان شريف و وطن خواه می شناسم که دلم نمی آيد آن ها هم خطاب و عتابی بشنوند. راه های مختلف برای رسيدن به يک هدف واحد را می خواستيم و می رفتيم. می خواهيم و می رويم. ضربه را خورده ايم وجای زخم زدن به خود نيست. در فکر آينده بايد بود.
نه من منصور حلاج هستم و نه داستان ما به داستان آن که جرمش اين بود که اسرار هويدا می کرد شبيه است اما با پيام خواننده مشفق و همدردی آن حکايت به يادم آمد که نوشته اند منصور را که به پای دار می بردند گلی بر صورتش اصابت کرد که شبلی انداخته بود که از محبان بود. او اشگش جاری شد. در ادبيات آمده که منصور را پرسيدند به اين همه سنگ وکلوخ نگريستی به شاخه گلی گريان شدی. گفت آنان نمی دانستند اما، آخر اين می داند و می زند. با اين حال از طعنه هائی که اين روزها می شنويم جا دارد که آدمی خون بگريد.
تو که مرهم نئی زخم دلم را ...