وحی قدسی، در نقد سخن عبدالکريم سروش، مصطفی حسينی طباطبائی
به نظر من، مشکل اساسی دکتر سروش در باب نبوّت پيامبر اسلام از آنجا سرچشمه میگيرد که او میخواهد وحی پيامبر را از انديشههای رايج در سدههای ميانی اسلام (بويژه عصر مولوی) بازشناسی کند در حالی که سزاوار است پيامبر را از سدة نخستين اسلام شناخت يعنی بايد ديد که در صدر اسلام چه خبر بودهاست؟ و در اين باره بيش از ديوان شعرا و سخن عرفای سدة ميانه، به قرآن کريم و سيرت نبوی تکيه کرد
قُل نَزَّلَهُ روحُ القُدُسِ مِنْ رَبّـِکَ بِالحَقّ
قرآن کريم
بنام خدای خرد آفرين
پيشگفتار
اخيراً دکتر عبدالکريم سروش مصاحبهای را با ميشل هوبينگ خبرنگار راديو هلند برگزار نموده که در خلال آن به تحليل وحی اسلامی پرداختهاست. دکتر سروش در آن گفتگو، وحی نبوی را همچون تجربة شاعران و عارفان بر میشمرد، وی از پيامبر ارجمند اسلامص به عنوان"آفرينندة وحی" و از آيات کريمة، قرآن با تعبير "آينههای ذهن پيامبر" ياد میکند و میگويد: «عارفان نيز عمدتاً معتقدند که تجربة آنها از جنس تجربههای پيامبران است» و از اين تُندتر میگويد: «قرآن يک محصول بشری و بالقوّه خطا پذير است»!
دکتر سروش را در ديار ما، عموم دانشوران بويژه اهل قلم میشناسند و با آثار و آراء او به نسبت، آشنايی دارند و از دگرگونی انديشههای مذهبی وی در چند سال اخير، باخبرند. زبان و قلم سروش، آراسته و جذّاب و منطقش تحليلی و انديشه برانگيز است. حافظهای توانمند و ذهنی سیّال دارد. در نقد گفتار دانشمندی چون او اوّلاً بايد ترک ادب ننمود و ثانياً لازمست منطقی استوار ارائه داد و همچون برخی از مخالفانش برگرد تعصّب نگشت و هياهو به راه نيانداخت و سخنان رايج و بیمحتوا را تکرار ننمود. به قول سعدی:
دلايل قـــوی بايد و معنـــوی
نه رگهای گردن به حجّت قوی!
به نظر من، مشکل اساسی دکتر سروش در باب نبوّت پيامبر اسلامص از آنجا سرچشمه میگيرد که او میخواهد وحی پيامبرص را از انديشههای رايج در سدههای ميانی اسلام (بويژه عصر مولوی) بازشناسی کند چنانکه خود در خلال مصاحبة اخيرش گويد: «بسياری از ديدگاههای من ريشه در انديشههای سدههای ميانی اسلام دارد». در حالی که سزاوار است پيامبرص را از سدة نخستين اسلام شناخت يعنی بايد ديد که در صدر اسلام چه خبر بودهاست؟ و در اين باره بيش از ديوان شعرا و سخن عرفای سدة ميانه، به قرآن کريم و سيرت نبوی تکيه کرد. قرن مولوی و اسلاف و اخلاف وی، دورانی بودهاست که فرهنگ غير اسلامی در انديشههای مسلمانان وارد شد و فلسفة نو افلاطونی و ديدگاههای صوفيانه ذهن جلال الدين محمّد مولوی و پيش از او، اذهان شمس تبريزی و ابن عربی و صدرالدين قونوی و امثال ايشان را پُر کردهبود و خود معلوم است که با افکار ناخالص آن سدهها، نتوان اسلام ناب را شناخت و به معرفت پيامبرش چنانکه شايد دست يافت. گيرم که بتوانيم از خلال احوال و آراء صوفيان آن عصر، اسلام را به درستی شناسايی کنيم ولی مثلاً با تمسّک به چند بيت از اشعار متشابه مولوی، چگونه میتوان ادّعا نمود که او نيز در باب وحی قرآنی همچون دکتر سروش میانديشيدهاست؟!
از کجا میتوان به اثبات اين تئوری نائل آمد که مولوی همچون سروش معتقد بوده که: «پيامبر، نقشی محوری در توليد قرآن داشتهاست»؟! در حالی که جناب مولوی در خلال مقالات "فيه مافيه" و هم در ضمن برخی از اشعار روشن مثنوی، بر خلاف اين رأی را آوردهاست. به عنوان نمونه در "فيه مافيه" میگويد:
گرچه قرآن از لب پيغمبر است
هر که گويد حق نگفته کافر است
آنگاه در ذيل بيت مزبور، ضمن تمثيلی مقصود را چنين بيان میکند:
«در راهها کاروانسراها ساختهاند و بر سر حوضها مرد سنگين يا مرغ سنگين که از دهان ايشان آب میآيد و در حوض میريزد. همة عاقلان دانند که آن آب از دهان مرغ سنگين نمیآيد، از جای ديگر میآيد» . (۱)
آيا دربارة صاحب اين بيان که گويی آیة «و ما ينطق عن الهوی * إنْ هو إلاّ وحیٌ يوحی» (۲) را تفسير میکند، میتوان گفت که عقيده داشته پيامبر اسلامص: «آفرينندة وحی» بودهاست؟ چنانکه در مصاحبة دکتر سروش ملاحظه میکنيم! باری، من در اين رسالة کوتاه، بخشِ اعظم مصاحبة دکتر را آوردهام (۳) و از سر انصاف به نقد آن پراختهام و اميدوارم که سخنانم در آينة انديشة سروش ناخوشايند نيايد و خاطر آن دانشمند وسيع نظر را مکدّر نسازد و اين نقد مخلصانه به عنايت خدای تعالی، در خدمت به فرهنگ دينی ما نصيبی داشته باشد و اللهُ الموفّـِقُ لِلصوابِ و إليه المآب.
مصطفی حسينی طباطبائی
اسفند ماه ۱۳۸۶
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زيرنويس مقدمه:
۱- کتاب فيه مافيه، از تقريرات جلالالدیّن محمّد بلخی، صاحب مثنوی، ص ۶۲، چاپ تهران.
۲- سورة شريفة نجم، آيه ۳ و ۴.
۳- ما مصاحبة مزبور را به صورت فارسی دريافت کردهايم و برای حصول اطمينان، آن را با اصل انگليسی مصاحبه مقابله نموديم.
***
۱
وحی و شعر
در آغاز مصاحبه، خبرنگار راديو هلند از دکتر سروش پرسيده است:
«چگونه میتوان چيزی همچون وحی را در جهان مدرن و راز زدايی شدة امروزی، با معنا ديد؟»
دکتر سروش اين پرسش را چنين پاسخ داده است:
«وحی، الهام است. اين همان تجربهای است که شاعران و عارفان دارند، هر چند پيامبران اين را در سطح بالاتری تجربه میکنند. در روزگار مدرن، ما وحی را با استفاده از استعاره شعر میفهميم چنانکه يکی از فيلسوفان مسلمان گفته است: وحی، بالاترين درجه شعر است. شعر ابزاری معرفتی است که کار کردی متفاوت با علم و فلسفه دارد. شاعر احساس میکند که منبعی خارجی به او الهام میکند و چيزی دريافت کرده است و شاعری درست مانند وحی، يک استعداد و قريحه است.
شاعر میتواند افقهای تازهای را به روی مردم بگشايد. شاعر میتواند جهان را از منظری ديگر به آنها بنماياند..».
***
قياس وحی با شعر، حقّاً قياسی مع الفارق است زيرا شعر، خاستگاه درونی دارد و از ذوق شخصی سر میزند و به قول خود دکتر سروش، زادة "قريحة" بشری است. ولی وحی پيامبران، در عرف دينی و نزد همة ارباب مذاهب، از منشأ بيرونی برخوردار است و مولود ذوق و قريحة انسانی نيست. از همين رو شاعر به خود حق میدهد تا در شعر خويش تصّرف کند و آنرا به دلخواه تغيير دهد ولی مشاعر پيامبر، مسخّر وحی است و به هيچوجه خود را مجاز نمیداند که در وحی تصّرف روا دارد و به تغييراتی دست زند. مخالفان پيامبر اسلام ص از وی میخواستند تا برخی از آيات قرآنی را دگرگون سازد و وعده میدادند که در آن صورت، قرآن را پذيرا شوند! پاسخ ايشان در قرآن کريم چنين آمده است:
قُل مايکونُ لی أن ُابَدِّ لَهُ من تِْلقائِ نَفْسی إن أتَّبِعُ إلاّ مايوحی إلَیَّ إنّی أخافُ إنْ عَصَیْتُ ربّی عذابَ يومٍ عظيم (يونس:۱۵)
يعنی: بگو مرا حق نيست که قرآن را از پيش خود دگرگون سازم. جز آنچه را که به من وحی میشود پيروی نمیکنم. من اگر خداوندم را (با تبديل آيات) نافرمانی کنم از عذاب روزی بزرگ هراس دارم.
شعر از نيروی "تخیّل" مدد میگيرد و هر چند در شعر " صُوَر خيال " قوی تر باشد، شعر به اصالت نزديکتر میشود. بعنوان نمونه، هنگامی که شاعر میگويد:
بر سر هر مژهام شمعی نشسته از فراق
روی دريا را عجب امشب چراغان کردهام!
در اينجا شعر، به اوج خود نزديک شدهاست. چرا؟ چون صور خيال به گونهای قوی در آن ملاحظه میشود. اگر خيالپردازی را به کلّی از شعر برگيريم، شعر سقوط میکند و حداکثر به کلام موزون ( اگر وزنی داشته باشد) تبديل خواهد شد. امّا وحی پيامبر، از قوّه خيال او سر نمی زند. وحی، حقايق عالم را بيان میکند و همچنانکه در قرآن کريم میبينيم، از معرفت خداوند و نفی شرک و از نظام آسمانها و زمين و تکوين موجودات و نعمتهای الهی و تکاليف آدمی و حيات اخروی و ماجراهای انبياء سلف و امثال اين امور، سخن میگويد که نيازی به خيالپردازی در آنها نيست.
بهعلاوه، در شعر عنصر "مبالغه" نقش بزرگی را بر عهده دارد به گونهای که گفتهاند: أحسَنُ الأشعارِ أکْذَبُها. بهترين شعر آنست که دروغ بالاتری در آن باشد! همچون اين بيت فردوسی که گويد:
ز سُمِّ ستوران در آن پهـــن دشت
زمين شش شد و آسمان گشت هشت!
يا همانند اين بيت سعدی که گويد:
لولا الدُّ مُوعُ و فَيضُهُنَّ لَأَ حْرَقَتْ
أرضَ الـوداعِ حرارةُ الأَکبـادِ
يعنی: «اگر اشکها و ريزش آنها نبودند، سرزمين وداع را حرارت جگرها به آتش میکشيد»!
وحی پيامبران به ويژه وحی قرآنی از اين مبالغهها که نوعی دروغ پردازی به شمار میروند، دور است و تنها به حقايق عالم و امور واقعی توجه دارد.
اساساً شعر را در همه احوال نمیتوان امری کاملاً "جدّی" شمرد از همين رو علمای اسلام گفتهاند که اگر شاعری در اشعار خود به میخوارگی و شاهد بازی اعتراف نمايد، او را به "کيفر شرعی" نمیتوان محکوم کرد. ماجرای "فَرَزدَق" شاعر پر آوازة عرب با سليمان بن عبدالملک (خليفة معاصر وی) معروف است که چون در شعرش سخن از هم آغوشی با دلبران آورد، سليمان بدو گفت:
قد وَجَب عليکَ الحَدُ (حدّ شرعی بر تو لازم آمد!) فَرَزدَق پاسخ داد:
فقد دَرأَ اللهُ عَنّی الـحَدَّ بِقولِه: ( و أنَّهم يقولون مالایَفعَلون)!
يعنی: «خداوند حد را از من برداشت زيرا (در سورة شعراء) فرمود: شاعران چيزهايی میگويند که خود بدانها عمل نمیکنند!»
کلام وحی، برعکسِ هزلِ شعر، سخنی بس جدّی است چنانکه در قرآن میخوانيم:
إنَّهُ لَقولٌ فَصْل * و ما هو بِالـهَزْل (طارق: ۱۴ و ۱۵).
"همانا که اين قرآن، گفتاری قاطع است. و شوخی بردار نيست."
از اينها که بگذريم، سخن دکتر سروش که وحی را با شعر هم ريشه معرفی میکند و میگويد: «شاعری درست مانند وحی، يک استعداد و قريحه است»! به قول معروف "اجتهاد در برابر نص" به شمار میآيد! زيرا در نصّ وحیِ قرآنی، میخوانيم که: و ما علّمناهُ الشّعرَ و ما ينبَغی لَهُ إنْ هو الاّ ذِکْرٌ و قرآنٌ مُبين (يس: ۶۹).
يعنی: "ما به پيامبر شعر نياموختيم و سزاوار وی نيز نبود، آنچه بدو آموختيم جز ذکر و قرآنی روشنگر نيست."
پيامبرص هم بارها فرموده است که: ما أنا بشاعرٍ !" (۱) من شاعر نيستم".
شعر شناسان عرب نيز که معاصر وی بودند چون به نزد پيامبرص میرفتند و قرآن را از او میشنيدند، تصديق مینمودند که آنچه وی بر میخوانَد از شعر، جدا است چنانکه در سيرة ابن هشام آمده هنگامی که پيامبرص بخشی از سورة فصّلت را بر عُتْبَة بن ربيعه تلاوت نمود حال او را دگرگون ساخت و به قريش گفت:
أنّی قد سمعتُ قولاً وَ اللّهِ ما سَمْعِتُ مثلَه قطُّ، وَ اللّهِ ما هو بِالشّعرِ، و لا بالسّحرِ و لا بالکِهانَة! (۲)
"من سخنی از او شنيدم که به خدا سوگند، هرگز مانند آنرا نشنيده بودم، به خدا قسم که نه شعر است و نه سحر و نه به سخن کاهنان می مانَد"!
نکتة جالب آنست که پيامبر اسلامص چهل سال پيش از بعثت در ميان مردم مکّه می زيست و در محيطی زندگی میکرد که شاعران را بس گرامی میداشتند و "معلّقات" شعرای عرب را بر ديوار کعبه میآويختند، اگر پيامبرص، قريحة شعر گويی داشت، بی شک در آن شرايطِ شوق آور، شعرها می سرود و از شاعران قريش بشمار میآمد. ولی راويان اشعار و مورّخان روزگار، هيچيک حتی يک بيت از پيامبرص گزارش نکردهاند که در روزگار جاهليت سروده باشد و اگر چنين کاری صورت میگرفت، مسلمانان اشعار حضرتش را بازگو مینمودند و به شعر پيامبرِ خود افتخار میکردند و به اصطلاح "دواعی نقل" برای گزارش آنها بسيار بود. شعر که جای خود دارد، حتی خطبهای يا کلمات قصاری (سخنان کوتاه) در حکمت و امر دين يا دنيا از پيامبرص گزارش ننمودهاند که پيش از بعثت برخوانده باشد. در قرآن کريم نيز بدين امر شگفت (که حقاً از نشانهها و أعلام نبوت شمرده میشود) اشارت رفته است، آنجا که میفرمايد:
قل لوشاءَ اللهُ ما تلوتُه عليکم و لا أدريکم به، فقد لبِثْتُ فيکم عُمُراً مِن قَبلِه أفلا تعقلون ؟ (يونس" ۱۶).
«بگو اگر خدا خواسته بود من اين قرآن را بر شما نمی خواندم و او شما را بدان آگاه نمی کرد همانا من عمری در ميانتان گذراندم آيا عقل را به کار نمیبنديد؟!».
نمی دانم سروش با همة دانش و فراست، در برابر اين حقايق چه میگويد و چرا به راهی ديگر میرود؟!
***
۲
وحی و مکاشفة عرفانی!
در خلال پاسخ دکتر سروش به نخستين پرسش، ملاحظه کرديم که وی علاوه بر شاعران از "عارفان" نيز ياد نمودهاست و در ميان مصاحبه هم گويد که: «عارفان نيز عمدتاً معتقدند که تجربة آنها از جنس تجربههای پيامبران است»!
بنابراين جا دارد که توسن تحقيق را چند گامی بدين سو بگردانيم و ببينيم در اين وادی به چه دستاوردی نائل میشويم؟
به طور خلاصه لازمست بدانيم که مکاشفة عرفانی، حالتی روحی و درونی است که پس از رياضتهای ممتد برای سالک طريقت، رخ مینمايد. در اين مقام، سالک میکوشد تا با "مشتهيات نفسانی" خود مخالفت ورزد و آنها را کاملاً مهار کند يعنی طريق "مجاهدت" را در پيش میگيرد. پس از پيمودن اين راه، سالک به "مراقبه" مینشيند و ذهن را از هر تعلّق و انديشهای پاک و خالی میسازد تا "واردات قلبی" يا دريافتهای باطنی خود را به عيناليقين، مشاهده کند (که اين مقام شهود است). به نظر عارفان، سالکِ طريقت تنها از اين راه (نه از راههای علمی و تأمّلات فلسفی) میتواند از چهرة حقيقت پرده بردارد و رازهای پنهان هستی را کشف کند. عارفان گويند: الکشفُ طورٌ وراءَ طورِ العقل! و از اينرو به تحقير نيروی عقلانی و دلائل برهانی میپردازند چنانکه ابن عربی، عارف مشهور طی نامهای به متکلّم و مفسّر پر آوازة اشعری يعنی فخرالدين رازی مینويسد:
«...و مِنَ المَحالِ عَلَیالواقِفِ بمَرتبةِ العقلِ و الفکرِ أن یَسْکُنَ أوْ یَسْتَريحَ ولاسِیّما فی معرفةاللهِ تعالی فمالَکَ يا أخی، تَبْقی فی هذهِ الوَرْطَةِ و لا تَدْخُلُ طريقَ الرّياضاتِ و المکاشفاتِ و المجاهداتِ و الخَلَوات ...؟» . (۳)
يعنی: «از امور ناشدنی آنست که چون کسی در مرتبة خرد ورزی و انديشيدن قرار گرفت، دل و جانش راحت و آرام گيرد به ويژه در امر شناسايی خدای تعالی. پس ای برادرِ من، چرا در اين راه ترسناک ماندهای و در طريق رياضت و مکاشفه و مجاهده و خلوت، گام نمینهی؟!».
در اينجا پرسش مهمّی پيش میآيد که: گيرم ما برای پرهيز از خطا دست از خرد ورزی برداشتيم و پای استدلاليان را چوبين پنداشتيم! و به مکاشفه، روی آورديم، ولی آيا در مقام مکاشفه، خطا رخ نمیدهد و جای لغزش نيست؟! عارفان خود پذيرفتهاند که در مکاشفات خطاها و لغزشهای فراوان پيش میآيد و از سوی ديگر چون مکاشفه امری خصوصی و شخصی است هر کس میپندارد که مشاهدة وی درست بوده و ديگری به خطا در افتادهاست! و اختلاف بالا میگيرد و مشکل حل نمیشود. عبدالرحمنبنخلدون، مورخ نامدار و جامعهشناس مشهور اسلامی در کتاب "شفاءُ السائل لتهذيبِ المسائل" در همين باره مینويسد:
إنّ قوماً من المتصّوفَةِ المتأخّرينَ عَنَوْا بعلومِ المکاشَفَةِ و عَکَفُوا عَلَی الکلامِ فيها و صَیَّروها من قبيلِ العلومِ و الاصْطِلاحاتِ و سَلَکوا فيها تَعليماً خاصّاً وَ رَتَّبوا الموجوداتِ علی ماانْکَشَفَ لهم ترتيباً خاصّاً یَدَّعونَ فيها الوِجْدانَ و المشاهَدَةَ و رُبَما زَعَمَ بَعْضُهم فی ذلک غيرَ ما زَعَمَهُ الآخَرونَ فَتَعَدَّدَتِ المذاهِبُ و اخْتَلفَ النِّحَلُ و الأهْواءُ و تبایَنَتِ الطُرُقُ و المَسالِکُ ...! (۴)
يعنی: «گروهی از متأخّرانِ صوفیّه به علوم مکاشفه توجّه کردند و سخن را بدانها اختصاص دادند و علوم مزبور را در رديف دانشهای ديگر با اصطلاحات معیّن در آوردند و آموزش ويژهای دربارة آنها پيش گرفتند و موجودات عالم را چنانکه برای آنان کشف شدهبود، به ترتيب خاصّی منظّم داشتند و در اين امور ادّعای دريافتهای باطنی و مشاهدات روحی مینمودند و بسا با پندار ديگر صوفيان در اين زمينه مخالفت کردند. در نتيجه، مذاهب و فرقههای گوناگون پديد آمد و راهها و مسلکهای متباين به ظهور رسيد ...»!
بنابراين، طريق عارفان نيز – به دليل تناقضگويیهای ايشان - دور از خطا و منزّه از لغزش نيست و حتّی در اساسیترين مباحث الهیّات ميان آنان نزاعهای سخت وجود دارد چنانکه علاءالدّولة سمنانی (عارف نامدار قرن هفتم و هشتم) در موضوع "وحدت وجود" به تندی بر ابن عربی میتازد و او را به هذيانگويی! متهم میسازد و در پاسخ عبدالرزاق کاشانی (که از ابن عربی جانبداری مینمود) مینويسد:
« ... ای عزيز در وقت خوشِ خود، بر وفق اشارت، کتاب فتوحات (۵) را محشّی میکردم، بدين تسبيح رسيدم که گفتهاست: سُبحانَ مَنْ أظْهَرَ الأشياءَ و هو عَينُها. نوشتم که: إنَّ اللهَ لا یَسْتَحْيی عَنِ الحقّ، ایُّها الشيخُ لو سَمِعْتَ من أحَدٍ أنَّه یَقولُ: فَضْلَةُ الشيخِ عينُ وجودِ الشيخِ لا تُسامِحُهُ إليه بَلْ تَغْضِبُ عليهِ فکيفَ یَسوغُ بعاقلٍ أن یَنْسِبَ إلَی اللهِ هذا الهَذْيان ؟! ....» . (۶)
میگويد: چون ديدم ابن عربی نوشته است منزّه خدايی که اشياء را آشکار فرمود و خود، عين همة اشياء است! در حاشیة کتابش نوشتم که خدا از سخن حق شرم ندارد (پس ما هم نبايد شرمنده باشيم) ای شيخ اگر از کسی بشنوی که گويد: فضلة شيخ، عين وجود اوست! وی را نمیبخشی بلکه بر او خشم میگيری، پس چگونه بر خردمند روا است که اين هذيان را به خداوند نسبت دهد؟! ...».
مخالفت برخی از عرفا با آنچه ابن عربی در "فََصّ موسوی" از کتاب "فُصوص الحِکَم" گفته که: فرعون، پاک و مطهّر از دنيا رفت (فَقَبَضَهُ طاهراً مُطَهَّراً) (۷) يا آنچه در "فصّ شُعيبی" آورده که: قلب عارف بالله از رحمت خدا وسيعتر است (قلب العارفِ باللهِ من رحمةِ اللهِ و هو أوْسَعُ منها) (۸) به طوری که عارف مشهور، نورالدين عبدالرحمن اسفراينی کتاب فصوص را پاره کرد! (۹) و دفاعیّات و تمجيدی که برخی از عرفا، همچون سهل تستری و ابوالحسين نوری و حسين بن منصور حلاّج از ابليس نمودهاند! (۱۰) و همگی ادّعای کشف و شهود داشتنــد! و مخالفت سخت جُنيد بغدادی با حلاّج (۱۱) و امثال اينها همه نشــــان میدهند که مکاشفــات عارفان، خطاپذير و متناقض است و در خور اعتمــاد و اعتبار نيست و نمیتوان وحی الهی را با کشف صوفی همريشه شمرد.
به علاوه بنا بر تصريح عرفا اگر اهل کشف و شهود از "خلوت" به در آيند و به امور اجتماعی و سياسی روی آورند و گرفتار خلق شوند، آثار خلوتنشينی به تدريج از ايشان رخت بر میبندد و مکاشفات آنان متوقّف میگردد. در حالی که وحی قرآنی مدّت بيست و سه سال بر قلب و روح پيامبرص ريزش میکرد با آنکه حضرتش پس از بعثت، روز و شب به امور خلق مشغول بود و با مخالفان پيکارها مینمود و به امور خانوادگی و ادارة همسرانش عنايت تمام داشت و احوال او با "صوفيان خلوت نشين" از آسمان تا زمين متفاوت بود پس وحی الهی را با مکاشفة عرفانی نتوان قياس کرد.
آری، سرّ تفاوت آن دو از اينجاست که مکاشفه، تجربهای بشری به شمار میآيد که در آن، آدمی به سوی خدا میرود تا حقايق الهی را کشف و درک کند. آدمی هم در معرض خطا و اشتباه است که گفتهاند: (الإنسان محلُّ السَّهوِ و النِّسيان). ولی در وحی ربّانی، عنايت خداوندی به سوی آدمی میآيد و باب معرفت خود را به روی او میگشايد و رضا و سخط خويش را بدو مینماياند و بينَهُما بونٌ عظيم و حجابٌ ضخيم، آری:
ميان ماه من تا ماه گردون
تفاوت از زمين تا آسمان است!
از اينرو ارباب معرفت گفتهاند که کشف تا بر کتاب خدا عرضه نشود و صحّت آن تأييد نگردد، اعتبار ندارد. حارث محاسبی عارف مشهور نوشتهاست:
کلُّ أمرٍ لاحَ لَکَ ضَوْءُهُ بِمنهاجِ الحقّ، فاعْرِضْهُ عَلَی الکتابِ و السُّنَّة. (۱۲)
يعنی: «هر امری که در طريقت حق، نور خود را بر تو آشکار کرد، آن را بر کتاب خدا و سنّت رسول عرضه کن».
و اين نيست مگر به دليل "عصمت وحی" يعنی وحی از سرچشمهای بالاتر از تجربة بشری، آب میخورد. در اين باره ضمن صفحات آينده إن شاء الله تعالی بيش از اين سخن خواهيم گفت.
[ادامه مطلب را با کليک اينجا دنبال کنيد]