بررسی خشونت در خانواده های مهاجر ایرانی
پیشگفتار:
خشونت و بدرفتاری علیه زنان یكی از رایج ترین جرایم اجتماعی و از عریان ترین جلوه های اقتدار مردسالاری در جهان امروز است كه در تمام ملیت ها، طبقات و گروه های اجتماعی به چشم می خورد. اگر چه در اغلب جوامع امروزی خشونت در خارج از خانواده جرم به شمار می رود، اما به محض رخ دادن این امر در خانواده، قوانین و اخلاقیات حاكم در بسیاری مواقع عقب نشینی نموده و با سكوت و بی توجهی به تداوم آن یاری می رساند. ریشه این ریاكاری و كاربرد معیارهای دوگانه را باید در فرهنگ و اخلاق پدرسالار جستجو نمود كه با ممانعت از مداخله جامعه در "حریم خصوصی" در پی حفظ سلطه مرد در خانواده است. به رغم عمومی بودن این پدیده، خشونت در جوامع مختلف از كم و كیف یكسان و مشابهی برخوردار نیست. برای نمونه در حالی كه در ایران همچنان كتك خوردن زن دلیل محكمه پسندی برای صدور حكم طلاق از جانب دادگاه نیست، در سوئد اعمال خشونت علیه زنان در خانواده از سال 1864 رسماً ممنوع گشت. با این وجود فقط از سال 1982 است كه خشونت در خانواده موضوع شكایت عمومی شناخته شد و پیگرد قانونی آن، نیازمند شاكی خصوصی نیست؛ امری كه نشان گر تغییر طرز تلقی جامعه نسبت به این مسئله است. این امر همچنین بخشی از مطالبات جنبش فمینیستی است كه با سیاسی و عمومی خواندن "امر خصوصی" خواهان مداخله در امور خانوادگی به منظور جلوگیری از اعمال سلطه نسبت به زنان است. با این همه از حوزة قوانین تا زندگی واقعی روزمره، فاصله عمیقی وجود دارد. نخست آنكه بسیاری از شكایت ها به دلیل كمبود مدارك كافی پیگیری نمی شود. دیگر آن كه بسیاری از بدرفتاری ها و خشونت ها در خانه، به دلیل ترس، وابستگی، چرم و یا امید به بهبود رابطه و پایان یافتن خشونت ها هرگز گزارش نمی شوند و یا شكایت ها پس گرفته می شود.
همچنین بسیاری از زن ها تنها پس از بارها كتك خوردن، به شكایت روی می آورند. با این وجود بنا بر آمار رسمی سالانه در سوئد حدود 19 هزار مورد شكایت رسمی در رابطه با خشونت علیه زنان به ثبت رسیده است كه دو سوم آن در منازل رخ داده و مجموعاً بیش از 80 درصد خشونت ها توسط مردان آشنا صورت گرفته است. حال آنكه تنها 20 درصد از گزارشات و شكایات
مربوط به خشونت علیه مردان در منازل بوده است.
اما ابعاد خشونت در خانواده های مهاجر از جمله ایرانیان مهاجر چگونه است؟ در این مورد اطلاعات دقیقی در دست نیست. بنابر آمار اداره پیشگیری از جرایم در سوئد در سال 1996، 80 درصد كل شكایات مربوط به خشونت متوجه مردان سوئدی است. اما اگر این میزان را به نسبت جمعیت بسنجیم، آنگاه شكایت علیه خشونت مردان مهاجر حدود 2 برابر بیش از مردان
سوئدی است. در حالی كه مردان مهاجر عرب آفریقایی (آفریقای شمالی) بالاترین میزان خشونت (به نسبت جمعیت) را به خود اختصاص داده اند، مردان مهاجر كشورهای اسكاندیناوی از كمترین میزان شكایت برخوردارند. در میان 25 ملیت مهاجر و سوئدی كه در فاصله 1989_1985 به جرم اعمال خشونت علیه زنان مورد بررسی قرار گرفته اند، ایرانیان در رده 18 جدول قرار دارند.
بدین سان می توان گفت كه خشونت در میان مهاجرین ایرانی نسبت به جمعیت كمتر از غالب مهاجرین غیراروپایی است. این میزان در مورد كل گروههای مهاجر به ترتیب كشورهای زیر است:
1_الجزایر. 2_لیبی. 3_مراكش. 4_تونس. 5_دیگر كشورهای افریقایی. 6_بلغارستان. 7_عراق. 8_رومانی. 9_شیلی. 10_ایتالیا. 11_اردن. 12_سوریه. 13_توگسلاوی. 14_فنلاند. 15_تركیه. 16_بولیوی. 17_اكوادور.18_ایران. 19_لبنان. 20_پرو. 21_پرتقال. 22_اسپانیا. 23_دانمارك. 24_نروژ. 25_سوئد.
هر چه انگیزه ها و توجیهات خشونت علیه زنان و كم و كیف آن در خانواده های مهاجر، سوئدی یا دیگر ملیت های غربی متفاوت است، اما ویژگی های مشتركی تمامی آنها را به هم پیوند می دهد كه نیازمند بررسی است. برای مثال چرا خشونت عموماً ابزار اعمال قدرت مردان است؟ رابطه عشق و خشونت چگونه است و چرا بدرفتاری علیه زنان می تواند دائماً تكرار شود، بی آنكه با واكنش مناسبی روبرو گردد؟ آیا خشونت در خانواده حادثه مجزایی است كه تحت تأثیر مناسبات زناشویی رخ می دهد یا آنكه متأثر از مناسبات جنسی_اجتماعی و عوامل دیگر است؟ برداشت زنان و مردان از این پدیده چه تفاوتی با هم دارد؟ تأثیر و پیامد خشونت در زندگی خانوادگی چیست؟ چه عواملی موجب خشونت بیشتر در خانواده های مهاجر است؟ و بالاخره تحقیقاتی درباره خشونت و بدرفتاری علیه زنان در خانواده های مهاجر ایرانی چه چیز را نشان می دهند؟ در این گفتار سعی شده است با استفاده از پژوهش تجربی كه متكی به مصاحبه با زنان و مردان ایرانی مقیم سوئد است به صورت فشرده به پرسش های فوق پاسخ داده شود.
مفهوم خشونت و زمینه های اجتماعی و فردی بروز آن
خشونت را می توان عملی آسیبرسان برای پیشبرد مقاصد خویش دانست كه صرفاً جنبه فیزیكی (بدنی) نداشته، بلكه می تواند ابعاد روزنی (فحاشی، تحقیر، منزوی نمودن فرد، داد و فریاد)، جنسی (آزار و مزاحمت جنسی، تجاوز) و اقتصادی (شكستن وسایل خانه) به خود گیرد. البته مردان و زنان برداشت واحدی از خشونت ندارند. تحقیقات مارگارت هیدن پژوهشگر سوئدی نشان می دهد كه زنان عموماً با تكیه بر تأثیرات و پیامدهای خشونت معتقدند كه مهم ترین ویژگی بدرفتاری و خشونت مردان علیه زنان اعمال قدرت بلامنازعی است كه هر نوع تلاش برای تغییر وضعیت را با حمله فیزیكی پاسخ میدهد. (2)
اما از نظر مردان مصاحبه شونده، خشونت رفتاری آگاهانه و كنترل شده است. به زبان روشن تر آنها خشونت را از زاویه شرایط حاكم بر رابطه قربانی و مجرم توضیح میدهند. از این رو كتك كاری های بدون قصد و خارج از كنترل را اعمال خشونت ندانسته، بلكه آن را "دعوا" می نامند و بدینسان تلاش می كنند كه به كردار خود مشروعیت بخشیده و از خود سلب مسئولیت
كنند. در واقع خشونت نه عمال حل تضادها بلكه سرپوشی موقتی بر آن است. نتایج مصاحبه های هیدن نشان میدهد كه دلیل اصلی جدایی ها خشونت است. به عبارت دیگر خشونت پدیده مشروعی در خانواده نیست، بلكه بالعكس، روابط میان زوجین را دشوار می كند. با این همه خشونت گر چه از نظر قانونی در بسیاری از جوامع ممنوع است، اما از نظر فرهنگی پذیرفتنی است. به عبارت روشن تر فرهنگ پدرسالاری در عادی نمودن و تكرار خشونت، در خانواده نقشی اساسی دارد. در واقع خشونت عملی صرفاً مجزا و لحظای نیست بلكه جزئی از استراتژی مردان برای نهادی نمودن مردانگی و زنانگی و تحكیم سلطه آنهاست. در فرهنگ پدرسالاری، نیروی بدنی مرد ابزار اعمال قدرت و زنان قربانیان مناسبی برای خشونت فیزیكی و روحی می شوند. با این همه بسنده نمودن به مفهوم پدرسالاری برای توضیح خشونت كافی نیست. برای مثال بین خشونتی كه از سوی مردان آشنا و یا غریبه نسبت به زنان اعمال می شود چه تفاوتی وجود دارد؟ همچنین خشونتی را كه از جانب زنان صورت می گیرد چگونه می توان توجیه كرد؟ بسنده نمودن به ارائه تحلیلی كلی از خشونت، مانع از درك رابطه پیچیده عشق و خشونت می گردد.
تنها زمانی كه بپذیریم خشونت همواره عملی مشروع نیست، این امر كه چرا برخی از مردان به آن متوسل می شوند، در حالی كه برخی دیگر هرگز به آن مبادرت نمی ورزند، جای بررسی می یابد. گر چه خشونت علیه زنان یك پدیده اجتماعی است، اما تبیین آن با توضیحات كلی روشنگر علت واقعی یك خشونت خاص نمی تواند باشد، بلكه می بایست آن را با بررسی رابطه بین ضارب و قربانی روشن نمود. هر چند كه مسئولیت آن متوجه ضارب است و قربانی مسئولیتی در این رابطه ندارد. بو برگمن روانكاو سوئدی در توضیح اینكه چرا خشونت در تمامی خانواده ها روی نمی دهد، بر نقش عوامل فردی تأكید می نماید. (4) او نشان می دهد كه در خانواده هایی كه اعضای آن خود در دوران كودكی در معرض خشونت قرار گرفته اند (شاهد خشونت پدر و مادر
بوده و یا خود مورد خشونت واقع شده اند)، احتمال بروز خشونت و یا تن دادن به آن به مراتب بیشتر است. به عبارت روشن تر خشونت در نزد آنان امری عادی و آشناست. فشارهای ناشی از انزوا نیز می تواند در مردان، ارتكاب به خشونت و در زنان تن دادن به آن را افزایش دهد. همچنین در میان شخصیت های پرخاشگر و خودشیفته نیز احتمال بروز خشونت بیشتر است.
عدم اعتماد به نفس نیز در ارتكاب خشونت از سوی مردان و همین طور پذیرش و عدم مقابله با آن از سوی زنان ذی نقش است. صرف نظر از خصوصیات فردی، شرایط اجتماعی افراد نیز در افزایش و یا كاهش خطر ارتكاب خشونت مؤثر است. برای مثال فشارهای روانی و تنش های محصول آن خطر بروز خشونت را افزایش می دهد. علاوه بر ویژگی ها و شرایط اجتماعی افراد، طرز تلقی و توقع آنان از یكدیگر نیز نقش مهمی در امكان بروز خشونت و تداوم آن دارد. در خانواده ای كه تلقی حاكم از روابط زن و مرد پدرسالارانه و خشونت از مشروعیت ضمنی برخوردار است، احتمال بروز و پذیرش آن بیشتر می گردد. همچنین در خانواده هایی كه توقع افراد از یكدیگر كمتر برآورده می شود میزان تضاد و خشونت می تواند افزایش یابد. با این همه عوامل فردی و روانی و ارتباط متقابل آنها برای توضیح علل خشونت به مثابه یك واقعیت اجتماعی و كم و بیش ساختاری در مناسبات خانوادگی كافی نیست. برای نمونه وابستگی به الكل و مصرف بالای آن، در نهایت تسریع كننده استفاده از خشونت است و نه علت آن.
غالب كسانی كه قصد اعمال خشونت دارند، با مصرف الكل شرایط ارتكاب آن را تسهیل می نمایند؛ چه در اجتماع الگویی وجود دارد كه بنا بر آن ارتكاب خشونت هنگام مستی بیشتر قابل بخشش است و این در انكار و یا توجیه خطا در توسل به خشونت مؤثر است.و اگر پژوهشگر خشونت های خانوادگی، پروسه ارتكاب و عادی شدن خشونت را چنین توضیح می دهد:
در مرحله اول هیچیك از طرفین بر دیگری تسلط نداشته، هر یك برای تضعیف موقعیت دیگری و به كرسی نشاندن خواست خویش در موضوع مورد مشاجره می كوشد. (5) مرحله دوم هنگامی است كه خشونت و كتك كاری به وقوع می پیوندد و معمولاً به سلطه آمرانه مرد می انجامد.
در مرحله سوم زن قدرت را به دست می آورد و مرد برای نجات زندگی خویش باید از خشونت خودداری كند و یا اظهار پشیمانی و تقاضای بخشش نماید. البته قدرت زن در این مرحله موقتی و محدود است. زمانی كه این سه مرحله دائماً تكرار شوند در شخصیت زن تغییر ایجاد شده و خود را بی پناه می یابد؛ امری كه می تواند به عادی شدن خشونت منجر گردد.پرسش این است كه تا چه حد امید بستن زنان به قطع خشونت و غلبه جنبه مثبت شوهر بر جنبه های منفی و پرخاشگر او می تواند رابطه زن و مرد را پایدار نگه دارد؟ و یا تا چه حد همان گونه كه فمینیست ها تأكید می ورزند، بی پناهی این زنان محصول ناكامی تلاش هایی است كه آنها برای خروج از این وضعیت بدان متوسل می شوند؟
خشونت آشكارترین ابزار قدرت برای حفظ سلطه
خشونت در اساس ریشه در تضاد منافع دارد كه بدون وجود آن، نه ضرورت می یابد و نه كاربردی دارد. از سوی دیگر جامعه شناسی نوین نشان می دهد، كه تفاوت و تضاد علائق در خانواده، بخشی از ساختار آن است. آیا بدین ترتیب خشونت در خانواده امری اجتناب ناپذیر است؟ آیا تضاد در پویایی روابط خانوادگی می تواند نقش مثبتی ایفا كند؟ با استفاده از مفهوم وبریذقسحظ)( قدرت و اتوریته می توان مدعی شد كه خانواده هایی بیشتر با تضاد و درگیری روبرویند كه در آنها مرد ضمن اینكه فاقد قدرت كافی برای تابع نمودن دیگری است، در پی سلطه خویش است.
با این تئوری تضاد برای روشن نمودن خشونت و علل كاربرد آن كافی نیست. چه، بنابر این تئوری هر چه تضاد بیشتر باشد، احتمال بروز خشونت بیشتر است. اما تحقیقات مری اشتراوس و دیگران نشان میدهد كه به رغم بیشتر بودن تضاد و كشمكش در خانواده هایی كه افراد آن از برابری بیشتری برخوردارند، ارتكاب خشونت كمتر است و معمولاً تضادها با گفتگو حل می شوند. از آن رو است كه این نوع خانواده ها از تحمل و بردباری بیشتری در رویارویی با تضادها برخوردارند. همچنین در این روابط بهای ارتكاب خشونت آن چنان سنگین است كه توسل به آن، به جای تحكیم قدرت و پیشبرد خواست ها، به از دست دادن رابطه منجر می گردد.
تحقیقات اشتراوس نشان می دهد كه در خانواده ای كه مرد تسلط بر دیگر منابع قدرت ندارد كاربرد خشونت به عنوان آخرین ابزار قدرت برای حل تضادها افزایش می یابد. هم از این روست كه در خانواده های طبقات پایین اجتماع كه با فشارها و تنش های بیشتری روبرویند خطر توسل به خشونت بیشتر است. چه آنها در قیاس با دیگران از منابع قدرت كمتری برای پیشبرد خواست ها و ایجاد توازن در زندگی خانوادگی شان برخوردارند. این امر در مورد بسیاری از اقلیت های مهاجر و قومی نیز صادق است.
نقش تفاوت های فرهنگی در بروز خشونت در میان مهاجرین
تفاوت های فرهنگی نیز میتواند ددر بروز خشونت و كم و كیف آن نقش ایفا كند. در نزد طبقات كم درآمد اجتماع و برخی گروه های قومی، هنجارهای فرهنگی وجود دارد كه كاربرد خشونت را تسهیل و حتی مشروع می نماید. به عبارت دیگر، خرده فرهنگ حاكم بر این گروه ها نسبت به فرهنگ حاكم در جامعه مدرن مردانه تر و به گونه ای است كه حتی واكنش همه افراد یك گروه قومی و یا اجتماعی در رابطه با خشونت یكسان نیست. بلكه تحت تأثیر عوامل روانی فردی می تواند متفاوت باشد. هر چه غرور و اعتماد به نفس مردان در محیط پیرامونشان بیشتر زیر سئوال برود، خطر توسل به خشونت علیه زنانشان بیشتر خواهد بود. زیرا آنها در محیط و فرهنگی (یا خرده فرهنگی) پرورش یافته اند كه سلطه بلامنازع مردان بر زنان را می طلبد. از این رو هر چالش جدی توسط زنان علیه نقش و موقعیت آنان می تواند با خشونت مواجه شود. به عبارت روشن تر در میان گروه های مهاجر و قومی كه در آنها اعتقاد به پدرسالاری حاكم است، خطر توسل به خشونت بیشتر است و تعصبات مذهبی نیز می تواند در
شدت بخشیدن و مشروع نمودن آن نقش ایفا نماید. به طور كلی هر چه فرد بیشتر در فرهنگ و خرده فرهنگی كه خشونت علیه زنان را مجاز میشمارد مستحیل شده باشد، خطر توسل او به خشونت بالاتر است. در نتیجه فاصله گیری افراد از این فرهنگ ها و ادغام بیشتر در جامعه جدید می تواند به كاهش خشونت در میان آنان بیانجامد.
با این همه، صحبت از خشونت بیشتر در میان مهاجرین بر مبنای صرفاً تفاوت فرهنگ قومی و دینی سخت مسئله برانگیز است. نخست آنكه اعتقاد به خشونت ویژه دین خاصی نیست و در غالب ادیان كم و بیش به چشم می خورد. همچنین باورهای دینی خود جزیی از فرهنگ و متأثر از دیگر ارزش های فردی و جمعی است. از این رو در جوامع گوناگون می توان افرادی را با باورهای دینی یكسانی یافت كه یكی با اتكا به همان باور به خشونت مشروعیت می بخشد، در حالی كه دیگری آن را ردّ می كند. از این رو تفاوت ارزش های فرهنگی بیش از تفاوت باورهای دینی در میزان افزایش و یا كاهش خشونت در خانواده مؤثر است.
دیگر آنكه چنین نگرشی متكی بر برداشتی از فرهنگ افراد و گروههای قومی است كه گویی خصلتی جاودانه و ابدی داشته و تحت تأثیر زمان و مكان قرار نمی گیرد. حال آنكه تفاوت فرهنگی مهاجر تازه وارد با سرزمین جدید به مراتب بیشتر از تفاوت فرهنگی مهاجرین دیرپا با جامعه میزبان است. علاوه بر آن گاه تفاوت فرهنگی فرد مهاجر دیرپا با مهاجر نوپا به مراتب بیشتر از تفاوت فرهنگی او با جامعه ای است كه در آن زیست می كند. باورها و فرهنگ افراد و گروه های اجتماعی می تواند با تغییر شرایط زندگی دگرگون شود. از این رو تأكید بر عوامل اجتماعی در توضیح خشونت به مراتب مهم تر از عوامل فرهنگی و یا باورهای دینی است. برای مثال بهبود شرایط مادی و اجتماعی زندگی مهاجرین در كاهش میزان خشونت در آنها همچون سایر گروه های اجتماعی نقش تعیین كننده ای دارد. همچنین این واقعیت كه خشونت در میان ایرانیان مهاجر كمتر از بسیاری از گروه های دیگر قومی آسیایی و آفریقایی است، بیش از آنكه به تعلقات فرهنگی قومی مرتبط باشد، ناشی از ویژگی های زنان مهاجر ایرانی است. به دلیل اینكه زنان ایرانی مهاجر در سوئد در قیاس با مثلاً زنان ترك و عرب از منابع قدرت بیشتر و فرهنگی برابرطلب تر برخوردارند. بدین ترتیب ارزش ها و هنجارهای فرهنگی را نیز میتوان از زمره منابع ذهنی قدرت برشمرد.
اگر خشونت در میان طبقات اجتماعی پایین و یا برخی گروههای قومی و مهاجر بیشتر است، از آن روست كه زنان این گروه ها از كمترین منابع قدرت عینی و ذهنی كمتری برای مقابله با سلطه طلبی شوهرانشان برخوردار نیست. هر چه فرهنگ و روابط مردسالارانه در جامعه و در خانواده ضعیفتر باشد خطر توسل به خشونت كاهش می یابد. بدین ترتیب به گمان نگارنده سلطه جنسی بیش از موقعیت طبقاتی و تعلق قومی افراد در بروز خشونت در خانواده ذی نقش است. از این روست كه در عین حال می توان بسیاری از خانواده های مهاجر و یا خانواده های كم درآمد را مشاهده نمود كه چون در بین آنها فاصله میزان قدرت كمتر است، میزان خشونت نیز پایین تر است. از سوی دیگر می توان خانواده هایی در میان طبقات متوسط و بالا و متعلق به جامعه میزبان مشاهده نمود كه در آن به دلیل فاصله بسیار میزان قدرت مردان با همسرانشان، خطر خشونت بیشتر است. پژوهش تجربی در میان ایرانیان مقیم سوئد مؤید این ادعاست كه فرهنگ پدرسالار نیرومندتر و موقعیت اجتماعی پایین تر دو علت اصلی بروز
خشونت بیشتر در بین مهاجرین است.
خشونت در خانواده های مهاجر ایرانی در سوئد: داده هاي مقدماتی
پژوهش تجربی نگارنده در این رابطه متكی بر دو سری مصاحبه های شفاهی با زنان و مردان ایرانی است. سری اول شامل 30 مصاحبه است كه در دسامبر 1996 و اوایل 1997 با زنان و مردان جدا شده ایرانی در 7 استان سوئد صورت گرفت. سری دوم شامل مصاحبه ها با زوج های ایرانی در 9 شهر سوئد است كه از ژانویه 1998 آغاز و در مارس به پایان رسید. نحوه انتخاب هر دو گروه اتفاقی و با استفاده از روش استاندارد توسط اداره آمار سوئد صورت گرفت. هر دو گروه، از بین مهاجرین ایرانی كه از سال 1984 به بعد به سوئد آمده اند، انتخاب شدند. در هر سری برای 100 نفر نامه هایی از طرف اداره آمار و انستیتوی جامعه شناسی دانشگاه استكهلم ارسال شد كه در آنها هدف تحقیق ذكر و تقاضای مصاحبه شده بود. بیش از نیمی از این افراد از شركت در مصاحبه خودداری نموده و یا پاسخی به نامه ها ندادند و یا ضمن تشكر، "كمبود وقت" را دلیل امتناع خود از شركت در مصاحبه ذكر نمودند. ما از قبل نیز واقف بودیم كه تعداد كثیری از شركت در این دو سری تحقیق و مصاحبه سر باز خواهند زد. حساسیت بیش از حد موضوع، ناآشنایی و عدم اعتماد كافی جامعه ایرانی به چنین پژوهش هایی، ناخوشایند بودن یادآوری دوران زندگی گذشته برای بسیاری از افراد جدا شده، شرایط نامناسب روحی و یا تنشهای موجود در زندگی زناشویی كنونی می تواند از جمله دلایل احتمالی عدم شركت این دو گروه در مصاحبه باشد. تعداد مصاحبه ها برای پژوهش كیفی مورد نظر ما كافی بود و اصولاً نیاز چندانی به تعداد گسترده تر مصاحبه شونده وجود نداشت و دلیل ارسال نامه برای چنین تعدادی، صرفاً از آن رو بود كه حداقل مورد نیاز به گونه ای اتفاقی به دست آید. در عمل، تعداد افراد مایل به مصاحبه به مراتب بیش از حد انتظار بود. با این همه افرادی كه همچنان به زندگی مشترك با هم ادامه می دهند، در مقایسه با افراد طلاق گرفته، كمتر مایل به مصاحبه بودند. در مورد گروه اول هدف تحقیق، چگونگی پایدار ماندن روابط زناشویی به رغم دشواریهای مهاجرت، و در مورد گروه دوم، بررسی علل جدایی ذكر شده بود. نتایج مقدماتی این دو پژوهش نشان می دهد كه خشونت در بین خانواده های متلاشی شده به مراتب رایج تر از خانواده هایی است كه همچنان به زندگی مشترك با هم ادامه می دهند. به عبارت روشن تر خشونت خطر جدایی را افزایش می دهد. از این رو اشكال خشن تر و پرتنش تر حل اختلافات و تضادها در خانواده های ایرانی می تواند یكی از دلایل جدایی های بیشتر ایرانیان مهاجر در قیاس با سوئدی ها باشد.
در مصاحبه ها، غالباً مردانی كه به كاربرد خشونت در زندگی زناشویی خود اعتراف نمودند، شرایط روحی بد، ناسازگاری همسرانشان در حل اختلافات و از دست دادن كنترل را دلیل اصلی بروز خشونت ذكر نمودند. به عبارت روشن تر در حالی كه خشونت به عنوان آخرین وسیله برای جلوگیری از جدایی همسر به كار گرفته شده است، در عمل گاه به محروم شدن از دیدار زن
و فرزند انجامیده است. در این رابطه یكی از مردان مطلّق، چگونگی بروز خشونت و پیامد آن را چنین توضیح داد:
"هرگز آن شب سیاه را فراموش نمی كنم. مدتی بود كه همسرم خانه اش را جدا كرده بود. تلاش های من برای باز گرداندن او به ثمر نرسید. گاه گاه با او قرار می گذاشتم. در آن شب سیاه كه خودم را خرد شده و مستأصل یافتم، نمی دانم چه شد كه این چنین كنترل خود را از دست دادم. ضربه مشت من چنان شدید بود كه فك او شكست و در بیمارستان بستری و جراحی شد. از آن به بعد 8 سال است كه او و بچه ام را ندیده ام. هر چه كوشیدم از طریق مقامات آدرس آنها را به دست آورم، موفق نشدم. می گویند كه او مخفی است و برای محافظت از او شهر و مشخصاتش را تغییر داده اند."
تعدادی از زنان از ترس انتقام شوهران سابق خود (از طریق ارتكاب خشونت، دزدیدن فرزند، ایجاد مزاحمت برای زندگی جدید) محل زندگی و آدرس خود را تغییر داده بودند و یا از طریق پلیس قرار ممنوعیت ملاقات برای شوهرانشان صادر شده بود. با این همه برخی از زنان مطلّقه عنوان نمودند كه هرگز در زندگی خود شاهد خشونت فیزیكی نبوده اند، هر چند به كنترل مردان در زندگی ایشان در قبل و در بعد از جدایی تأكید می ورزیدند. مردان جدا شده عموماً از حمایت جامعه و مقامات دولتی و رسمی از زنان و مداخله شان در زندگی خصوصی آنها گله مند و معتقد بودند كه چنین رویه ای تنها به اختلافات و كشمكش ها دامن می زند. برخی نیز اصولاًَ ارتكاب به خشونت را منكر شده و از اینكه در سوئد "شكایت زنان برای محكوم شدن مردان كفایت می كند"، در تعجب بودند. حال آنكه زنان مطلّقه از اینكه اقدامات مقامات برای حفظ آنها كافی نیست و یا دسترسی چندانی به این امكانات ندارند، گله مند بودند. برخی از زنان مطلّقه از زندگی مشترك خود با سوئدی ها بعد از جدایی ابراز رضایت نموده و از احترام نسبی آنها به زن و فرزند به نیكی یاد می كردند. در مقابل تعدادی از اینكه توسط همزیست های سوئدی خود نیز مورد خشونت واقع شده اند سخن می گفتند. در این رابطه خانمی جدا شده از شهر استكهلم در مصاحبه گفت:
"پس از جدایی از شوهرم كه ایرانی بود در شهر كوچكی به سر می بردم. تصمیم گرفتم به استكهلم بیایم. به طور اتفاقی با مردی سوئدی آشنا شدم. خب فكر می كردم اگر با او زندگی كنم هم از تنهایی در خواهم آمد و هم شانس انتقال به استكهلم را خواهم داشت. هیچ كس را هم در استكهلم نمی شناختم. زندگی با او برخلاف تصورم از آب در آمد. برداشت او از زنان خارجی این بود كه آنها بی زبان و عاجز و فرمانبردارند. به خودش اجازه می داد هر رفتاری كه می خواهد با من بكند. چندین بار مرا زد. ابتدا تحمل می كردم. هر چند كه اعتراض هم می كردم. اما نه جایی داشتم و نه آشنایی. با ایرانی ها هم رفت و آمد نداشتم. اما این وضع برایم غیرقابل تحمل شد. به محض اینكه امكان آن را یافتم از او جدا شدم."
در این مورد انزوا و ناتوانی زن و تفاوت میزان قدرت او با همزیست سوئدیش در تداوم و طولانی شدن مدت رابطه مؤثر بوده است. برخی از این زنان هرگز در مورد خشونت شوهرانشان به دوستان و آشنایان خود نیز توضیحی نداده اند. گاهی شرم و گاهی ترس از عواقب بازتاب برملا شدن مشكل و واكنش شدیدتر شوهر، عامل اصلی سكوتشان بوده است. برخی دیگر از فشارهای روانی و اضطراب ناشی از مزاحمت ها و تهدیدهای شوهرشان كه گاه پس از جدایی شدت می یافت، سخن می گفتند. تأثیرات این تنش ها و خشونت ها در كودكان به گفته خود والدین بسیار مخرب بوده است. گاه در این كشمكش ها فرزندان یكسره از پدر خود فاصله گرفته و تحت تأثیر مادران نظری منفی نسبت به پدر خود می یافتند. گاه به وارونه تحت تأثیر پدران، مادران خود را نكوهش می نمودند كه عامل جدایی بوده و با پافشاری خواستار بازگشت به زندگی قبلی و یا دستكم عدم رابطه با مرد دیگری بودند. بعضی اوقات خشونت میان والدین موجبات آسیب روانی كودكان را فراهم می آورد. یكی از زنان طلاق گرفته می گفت كه در یكی از دفعاتی كه شوهر سابق به خشونت متوسل شد ضمن داد و فریاد، پنجره را شكست. پسر كوچك آنها از وحشت شوكه شده و زبانش بند آمد، و تا مدت های طولانی تحت نظارت روانكاو بود و به رغم رشد سنی، دچار لكنت زبان شده و به راحتی قادر به تكلم نیست.
به طور كلی در بین مردان مطلّقی كه با آنها مصاحبه شد، هنجارهای پدرسالارانه غالباً نیرومندتر از طرز تلقی مردان مزدوجی بود كه در مصاحبه شركت كرده بودند. مردان گروه همسران شركت كننده در مصاحبه غالباً ملایم تر بودند. به عنوان یك نتیجه گیری از تفاوت این دو گروه می توان گمان برد كه در خانواده هایی كه ارزش های پدرسالارانه به ویژه در مردان از اهمیت كمتری برخوردار است، شانس تداوم رابطه و ثبات زناشویی بیشتر است و تضادها كمتر با خشونت توأم است، و عمدتاً از راه گفتگو و سازش با یكدیگر حل می شود. یكی از خانم های شركت كننده در مصاحبه توضیح داد كه با چه زیركی و ملاحظه گری می كوشد تا از دامن زدن به اختلافات و افزایش تنش ها در خانواده جلوگیری كند. او می گوید:
"گر چه من از نفوذ بیشتری در تصمیم گیری ها و اداره خانواده برخوردارم، اما سعی می كنم، به ویژه در نزد دوستان و آشنایان این مسئله چندان روشن نشود تا برای شوهرم آزار دهنده نباشد. برای مثال من جلوی دیگران مرتباً نظر او را می پرسم و یا اگر خود تصمیمی گرفته باشم، به عنوان تصمیم مشترك جلوه می دهم."
روشن است كه اگر این رابطه وارونه بود، مرد نیازی به پنهان نمودن موقعیت برتر خود نمی یافت. در واقع در این رابطه زن ناگزیر است برای جلوگیری از كشمكش، و آسودگی خاطر شوهری كه با هنجارهایی پرورش یافته كه عدم سلطه مرد را موجبی برای سرافكندگی او می داند و به غرور مردانه او لطمه می زند، نقش تعیین كننده خود را در خانواده پنهان نماید. برای ما روشن نیست در خانواده های مزدوج تا چه حد تصویر ارائه شده در مورد چگونگی حل اختلافات كم رنگ تر از مشكل واقعی است، اما خطر چنین امری كم نیست؛ همان طور كه در نزد افراد طلاق گرفته خطر غلو نمودن "در مقصر" خواندن دیگری می تواند، بیشتر از حد واقعی آن باشد. با این همه این نتیجه گیری كه غالب همسرانی كه حاضر به مصاحبه شده اند، از روابط دموكراتیك بیشتر و تنش كمتری برخوردار بوده اند، چندان دور از ذهن و غیرمنطقی نیست؛ چه، به نظر نگارنده، احتمالاً همسرانی كه روابطشان پر از تضاد و تنش است به منظور پرهیز از برملا شدن و یا تشدید اختلافاتشان، غالباً از شركت در چنین مصاحبه هایی پرهیز كرده اند.
نكته ای كه در مقایسه بین مصاحبه های سری اول و دوم قابل توجه است، اینكه علاوه بر مردان مطلْق كه اغلب پس از جدایی در انزوا به سر می برند، برخی از مردان متأهل نیز كه در خانواده از نفوذ كمتری برخوردارند، عمدتاً انزواطلب می شوند.مردی 40 ساله دلیل قطع یا كاهش شدید روابط دوستی و رفت و آمدهای خانوادگی را فشار دوستان مرد بر خود عنوان كرد:
"وقتی به دیسكو می رفتیم، اگر كسی از همسر من تقاضای رقص می كرد، دوستانم مرا سرزنش می كردند كه چرا واكنشی نشان نمی دهم. یا اگر در یك مهمانی، همسرم با مردان زیاد گفتگو می كرد، از جانب اطرافیان سرزنش می شدم كه چرا غیرت نشان نمی دهم؛ خانم ها معمولاً به دلیل حسادت به همسرم )كه این همه از استقلال برخوردار است( و آقایان معمولاً به دلیل آنكه این را به دور از فرهنگ ایرانی می دانستند انتقاد می نمودند. ما هم تصمیم گرفتیم اصلاً روابط خود را تا می توانیم قطع كنیم كه با چنین فشارهایی از جانب اطرافیان روبرو نشویم."
در بین ایرانیان محیط پیرامون و شبكه دوستی در بسیاری از موارد به عنوان عامل مشوق ارزش های پدرسالار عمل می كند. هر چند این امر كه در بین افرادی كه دارای پیشینه فرهنگی، روشنفكری و سیاسی هستند و یا افرادی كه تحصیلات بالا دارند كمتر دیده می شود. در نزد آنان غالباً ارزش های پدرسالار، دست كم در نظر، مشروعیت چندان نداشته و نكوهش می گردد. هر چند كه فقدان مشروعیت ارزش های پدرسالار هیچ تضمینی برای عدم بروز خشونت در خانواده ها نیست. با این همه نقش فقدان مشروعیت خشونت، غالباً خطر توسل به آن را در خانواده ها پایین می آورد. یك نتیجه گیری عمومی دیگر از مصاحبه ها را می توان اهمیت ادغام بیشتر در جامعه میزبان در جایگزین نمودن فرهنگ دیالوگ به جای روش های تند و خشونت آمیز در حل مشكلات دانست. این تحول كه نه یكباره صورت گرفته و نه قطعی به نظر میآید، نشانگر اهمیت تأثیر هنجارها و ارزش های جامعه سوئد است كه در آن خشونت در خانواده رسماً نامشروع شمرده می شود. با این همه ادغام در جامعه مفهومی صرفاً فرهنگی نداشته، بلكه ابعاد اجتماعی و اقتصادی نیز دارد. در میان هر دو گروه (چه در مورد افراد طلاق گرفته و چه افراد متأهل) خشونت و تنش در حل مشكلات نزد افرادی كه از شغل، درآمد و اعتبار اجتماعی بالاتری برخوردار بوده اند، كمتر به چشم می خورد. حال آنكه مردان (به لحاظ اجتماعی و شغلی) بی ثبات، كم درآمد، بی هویت، حاشیه ای و فاقد قدرت در جامعه، بیشتر دچار مشكلات خانوادگی شده و زندگیشان پر تنش تر است. یكی از مردان، كه بیش از 50 سال سن داشت، در مصاحبه خود بیان داشت:
"از دیدن بچه هایم خجالت می كشم. چون نمی توانم برایشان خرج كنم. راستش سال هاست كه روی اسب ها شرط بندی می كنم و یا بلیط بخت آزمایی می خرم، به این امید كه پول كلانی به دست آورم و به بچه ها نشان دهم كه پدرشان كسی است. بعد از جدایی از زنم در تنهایی شدیدی به سر می برم و بیكارم. تجربه سوئد هم به من نشان داد كه به زنان نباید رو داد. اگر جامعه به جای آنكه این همه به زنان میدان دهد، برای ما خارجی ها شغلی دست و پا می كرد، وضع خانواده ها بهتر بود و این همه كار به جدایی نمی كشید."
اگر در مورد مردان مهاجر ایرانی، بی قدرتی در جامعه و نداشتن منابع دیگر قدرت برای اعمال نظر در خانواده، در روی آوردن آنها به خشونت نقش اساسی داشته است، در مورد زنان ایرانی بی قدرتی مهم ترین عامل تن دادن به خشونت بوده است. به طور كلی انزوای زنان در قبول خشونت سخت مؤثر است. اما در خانواده هایی كه اقوام آنها نیز در سوئد و یا در محل زندگیشان حضور داشته اند، فشار والدین و اقوام بیشتر در جهت ممانعت زنان از جدایی و تشویق آنان به سازش بوده است. با این همه در مقایسه با ایران، خشونت در خانواده های مهاجر ایرانی در مجموع كاهش یافته است و دیالوگ نقش بیشتری در حل تضاد پیدا كرده است و مردان نیز ملایمت بیشتری در قیاس با گذشته نشان می دهند.
كلام آخر
بررسی های تجربی نشان می دهد كه مهم ترین عامل عادی شدن خشونت در خانواده ها بی قدرتی زنان و وابستگی شان به مردان است. از این رو افزایش منابع قدرت زنان مهم ترین عامل برای مقابله و قطع خشونت مردان است. اما منابع قدرت زنان چگونه افزایش می یابد؟ افزایش سطح فرهنگ، موقعیت اجتماعی و اقتصادی مناسب تر ایجاد شبكه های زنان و مداخله گسترده تر جامعه و ارگان های گوناگون در جلوگیری از اعمال خشونت مردان، تشدید مجازات خشونت و حمایت هر چه گسترده تر از زنان كتك خورده، بخشی از راه حل است. بخش دیگر مربوط به تغییر تلقی مردان از نقش جنسی خود و چگونگی حل تضادها است. گسترش مداخله مردان در كار خانگی، مراقبت از كودكان، ایجاد شبكه های مردان برای مقابله با خشونت و ایجاد شرایط مناسب برای زندگی فارغ از فشارهای مادی و روانی و اجتماعی، گرایش مردان به فرهنگ برابری را افزایش می دهد. اما این همه به یك باره حاصل نمی گردد و آنچه در گام اول باید برداشته شود، رساتر نمودن صدای اعتراض و تشویق افكار عمومی در جا انداختن این پیام است: خشونت موقوف! و اینكه: كسی كه برای حل اختلافات خود به خشونت متوسل می شود، شایسته عشق ورزیدن
و هیچ احترام و سازشی نیست!
(زيرنويس هاي اين بخش ، به دليل خوانا نبودن متن، متعاقبا منتشر خواهند شد)