چهارشنبه 7 مهر 1389   صفحه اول | درباره ما | گویا


گفت‌وگو نباشد، یا خشونت جای آن می‌آید یا فریبکاری، مصطفی ملکیان

مصطفی ملکیان
ما فقط با گفت‌وگو می‌توانیم از خشونت و فریبکاری رهایی پیدا کنیم. در جامعه هر مساله‌ای از سه راه رفع می‌شود، یکی گفت‌وگوست، یکی خشونت و دیگر فریبکاری. اگر در جامعه گفت‌وگو تعطیل شود دو رقیبی که جای آن را می‌گیرند، خشونت و فریبکاری هستند ... [ادامه مطلب]


بخوانید!
پرخواننده ترین ها

"امير" يلی بود از سيستان! خاطراتی از زندان اصفهان تحت حاکميت ملايان – قسمت اول، حميد دوستی

Hamiddoosti60@yahoo.com

اواخر شهريور ماه سال ۱۳۶۰ بود که در يک بعد از ظهر غم انگيز و پرآشوب، "امير حيدری" را در هواخوری زندان سپاه اصفهان ديدم و هنوز بعد از بيست و نه سال چهره و نام و ياد و خاطره او در ذهن و دل من غوغا ميکند...

حدود سه ماه بود که سرکوب وحشيانه و سراسری رژيم عليه نيروها و جريانات سياسی مترقی و انقلابی و بطور خاص مجاهدين خلق آغاز شده بود و در قدم اول طيف گسترده نيروهای اجتماعی مجاهدين (که عمدتآ شناخته شده و علنی بودند) زير ضرب و مورد يورش سيستماتيک قرار گرفته بودند. سلولهای زندان سپاه مملو از زندانی بود و چندين برابر آن، از افراد تازه دستگير شده، در محوطه بزرگ واقع در حياط اصلی ساختمان سپاه روی زمين و چمن ها با چشم بسته هفته ها بود که در بازداشت و در زير بازجويی قرار داشتند.

توی اين پروسه تهاجم و سرکوب، رژيم موفق شده بود که ضربات جدی به بخش های اجتماعی هواداران مجاهدين و بطور خاص بخش دانش آموزی و بخش محلات سازمان در اصفهان وارد کند که بعد از طی مراحل بازجويی و شکنجه تعداد زيادی از آنها را در سلولهای سپاه متمرکز کرده بود.
البته در همان حال چندين بندِ زندان اصلی و بزرگ اصفهان معروف به زندان دستگرد (واقع در جاده اتوبان ذوب آهن اصفهان)، مملو از زندانيان سياسی با بيش از ۲۰۰ـ ۳۰۰ نفر در هر بند بود و حتی نيمی از سالن قرنطينه زندان (سالن اجتماعات سابق زندان)، را نيز که اساسا مختص زندانيان تازه دستگير شده عادی و معتاد بود به زندانيان سياسی اختصاص داده بودند. ضمن اينکه بيشتر از صد زندانی ديگر نيز در زندان "سيد علی خان" واقع در خيابان سيد علی خان نزديک چهار باغ نگاهداری ميشدند. تازه زندانها و بازداشتگاههای ويژه ارتش و کميته و بسيج و شهرستانها هم که جای خود داشت.

آنروز توی سلولهای بازداشتگاه سپاه در محل ساختمان مرکزی سپاه پاسداران اصفهان (محل سابق ساواک شاه در نزديکی سی وسه پل)، بوديم و پاسدارها به نوبت تک تک سلولها را باز ميکردند و زندانيان در بند را به سمت هواخوری می بردند. اين محل به شکل يک مربع و در ابعاد تقريبی ۱۲ متر، در واقع حياط خلوت ساختمان اداری سپاه بود که حالا به عنوان هواخوری ازآن استفاده ميکردند.
بچه ها در دسته های ۴ـ۳ نفری و بدون چشم بند آورده ميشدند و مجموعآ حدود ۷۰ نفر از زندانيهای موجود در سلولهای سپاه را انجا جمع کردند ... همه در چهار طرف محوطه هواخوری در حاشيه ديوارها و در کنار هم نشسته و به ديوار تکيه داده بوديم. پاسدارها با نگاههای غضبناک و با اخطارهای جدی هشدار ميدادند که کسی حق ندارد با بغل دستی خود حرف بزند و همه بايد ساکت بنشينند. صحنه غريبی بود...

بچه ها اما حال و هوای ديگری داشتند. خيلی ها بعد از سی خرداد و شروع سرکوب خونين، شايد برای اولين بار بود که دوباره دوستان، هم محلی ها، هم کلاسی ها، و البته همرزمان و هم تيمی های سابق خود را ميديدند. بعضی ها زودتر و برخی ديرتر دستگير شده بودند و چه بسا آرزو ميداشتند که بياد دوران کوتاه ولی دلپذير گذشته و تجربه شيرين دوستيهای صميمانه، و همينطور زندگی و مبارزه مشترک سياسی، فقط يکبار ديگر همديگر را ببينند و از سرنوشت هم باخبر شوند... و حالا توی اين جمع همه همديگر را دوباره ميديديم؛ ولی در فضا و شرايط غريبی که ناخودآگاه احساس تلخ و جانسوزی را توی دل انسان سرازير ميکرد.

علاوه بر محيط ناخوشايند جديد يعنی زندان و سرنيزه و سايه مرگ که بشدت سنگينی ميکرد، بخاطر شکنجه های طولانی در زير بازجويی های طاقت فرسا و خونريزيهای متعاقب آن، چهره بچه ها عمدتا رنگ پريده مينمود، پای چشمها کبود و بدنها بشدت نحيف شده بود. بعضی ها با موهای ژوليده و صورت اصلاح نشده و برخی با سرهای تراشيده شده... البته بيشتر بچه ها دانش آموزان جوانی بودند که بعضآ حتی مويی هم در صورت نداشتند.

خلاصه حال و هوای عجيبی بود. بچه ها با پاهای ورم کرده و ناخنهای سياه شده و جراحتهای درحال التيام بر پاها و بدن که بر اثر ضربات کابل قاچ خورده بود، با وجود شوق و اشتياق وصف ناپذير ديدار ياران، هرازگاهی از ديدن حال و روز دلخراش همديگر طاقتشان طاق ميشد و ناخودآگاه سرشان را پائين ميگرفتند و سرگرم کندن خون مردگيها و پوستهای کهنه روی پاهای خود ميشدند... يکی از بچه ها يک دستش در درگيری هنگام دستگيری قطع شده بود و يکی ديگر از بچه ها بخاطر اصابت گلوله در موقع دستگيری تازه از بيمارستان به زندان منتقل شده بود.

آبشاری از عشق و عاطفه در نگاههای بچه ها نسبت به يکديگر موج ميزد و بر چهره اغلب بچه ها لبخند دلنشين و معصومانه ای نشسته بود و از ديدن هم ولو درآن شرايط دردناک، خرسند بودند. در بعضی نگاهها هم کنجکاوی همراه با سوال و استفهام ديده ميشد و يکی دو نفر هم سرشان پائين بود و از ديدن ياران سابق شرمگين... اينکه بچه ها نميدانستند جريان چيه و اين ملاقات و تجمع غيرعادی از چه قرار است البته سوال بزرگی بود که در ذهن همه وجود داشت ولی درآن شرايط خاص ديگر کسی چندان اهميتی به آن نميداد و همه در تلاطم دلها و تلاقی نگاهها سودای ديگری در سر داشتند و در دنيای خود سير ميکردند.

منهم عمدآ کنار دوست جاودانه ام "حميدرضا حسن پور" (دانشجوی دانشگاه اصفهان) نشسته بودم. يکی دوبار با آرنج به پهلوی هم زديم و به ياد گذشته و به سبک شوخيهای بيرون از زندان، يواشکی با درآوردن صدائی شبيه به صدای قورباعه کلی صفا کرديم. در لحظات و فواصلی نيز چند مورد ضروری را تلگرافی بهم رسانديم. ظاهرآ تمام بچه هايی را که درآنموقع در سلولهای سپاه بودند و حداقل ميتوانستند روی پای خودشان راه بروند در هواخوری جمع کرده بودند.

دقايقی بعد اسدالله بازجو ( نام واقعی او گويا اصغر ساطع بود) که تا آنموقع نقش ناظر و هماهنگ کننده جلسه را داشت شروع به سخن پراکنی کرد. او از رذل ترين و بيرحم ترين بازجوهای آنموقع سپاه اصفهان بود که در دستگيری و شکنجه بچه های تشکيلات اصفهان نقش مستقيم و اصلی را داشت. وی با لحن تمسخرآميز و با لهجه کوچه باغی اصفهانی ميگفت "... ما شماها را اينجا جمع کرديم که ببينيد تشکيلات سازمان پُکيد... سازمان ته ش دراومد... چارت تشکيلاتی سازمان را درآورديم..." و همينطور کرکری ميخواند که "همه چيزتون را ميدونيم، مقاومت بی مقاومت، شماها ول معطليد... تنها راه نجات شما برخورد صادقانه است..." وسط کار هم بند را آب داد و گفت "... اونوقت مسعود رجوی ميره با راديوهای خارجی مصاحبه ميکنه و ميگه تشکيلات اصلی سازمان سرجاشه و فقط هاله سمپاتيک سازمان ضربه خورده..."(۱)

خلاصه سعی ميکرد که روحيه زندانيان را تضعيف کند و آنها را در زير بازجوئی متزلزل نمايد. بعد از او يکی از عناصر واداده (محمد – ص) که بيشتر بچه ها ميدانستند او خيلی قبل از سی خرداد اساسآ از مبارزه بريده بود و هيچ ارتباط تشکيلاتی در جمع هواداران نداشت و حالا رژيم حتی او را هم دستگير کرده بود شروع به پامنبری برای اسدالله بازجو کرد و بطور مضحکی به راه و رهبری و مواضع سازمان ايراد ميگرفت و يک خط در ميان مدعی ميشد که سازمان به ما خيانت کرده و سازمان بايد به ما پاسخ بدهد و خلاصه انگار نه انگار که رژيمی حاکم هست و اينهمه جنايت کرده و حالا همه ما هم اسير و در بند همين رژيم هستيم ولی در عوض اين رهبری مجاهدين است که بايد بخاطر اعمال رژيم حساب پس بدهد. وقتی اسدلله بازجو صحبت ميکرد بچه ها با نگاههای سرد و گاهآ خشم آلود به او مينگريستند ولی وقتی اين عنصر مطرود در نقش پاشنه کش ارتجاع سعی ميکرد بچه ها را دلسرد کند و به خيال خودش مسئله دار کند حالت تنفر و در عين حال احساس رقت انگيزی نسبت به او بما دست ميداد.



تبليغات خبرنامه گويا

advertisement@gooya.com 


فضای سنگينی حاکم شده بود... به ناگاه "امير حيدری" از جا بلند شد. جوانی بود با اندامی ورزيده، قدی متوسط و سينه ای ستبر. چهره ای باز و سبزه و لبخندی نمکين در گوشه لب داشت. زير پيراهن سفيد رنگ سه دگمه ای کاپيتان به تن داشت و نهج البلاعه هم در زير بغل... در چند قدمی اسدالله بازجو و در نزديکی در هواخوری ايستاده بود و با اعتماد بنفس شروع به صحبت کرد.
انگار نه انگار که در چنگ دشمن اسير است. درست مانند نشستهای تشکيلاتی که در جمع بچه ها کار توضيحی ميکرد... ميدانست که فرصت زيادی نخواهد داشت بنابراين صحبتهايش را بطور محوری و خلاصه مطرح ميکرد:
"...بچه ها، همه مون ميدونيم که کجا هستيم و توی چنگ کی هستيم و برای چی اينجا هستيم... اينو بيرون زندان هم ميدونستيم.. راه ما راه حسين و راه آزادی خلق و مردمه... هدف ما مبارزه با ظلم و ارتجاعه.. البته سهم ما دراين راه چيزی جز شکنجه و اعدام نخواهد بود... همه را هم که بگيرند اين راه حق است و نهايتآ پيروز خواهد شد... حتی اگر يک مجاهد هم زنده بمونه اين راه را ادامه خواهد داد....تازه اينها دستشون به مسعود که نميرسه..."
اسدالله بازجو و پاسدارها غافلگير و مات شده بودند. اصلا انتظار چنين حرکتی را در جمع نداشتند و هنوز نتوانسته بودند خودشان را جمع و جور کنند که در ادامه امير به يکی از زندانيان درهم شکسته توی جمع اشاره کرد و گفت: "... بچه ها اين فرد خيانت کرده و اطلاعاتش را داده..."

اسدالله بازجو از جا پريد و به امير پرخاش کرد که چرا توهين ميکنی؟! امير بدون اينکه حتی به اسدالله بازجو نگاه کند با صلابت گفت: "اين صحبتها بين من و دوستانم است و تو اين چيزها را اصلأ درک نميکنی..." بعد ادامه داد: " بچه ها از من که گذشته ولی شماها بقول امام صادق هرجور که ميتونيد بهشون کلک بزنيد، پيچيده برخورد کنيد و دشمن را فريب بديد..."(۲)

پاسدارها ديگر به امير اجازه صحبت کردن ندادند. امير هم با وقار و با لبخندی پرغرور، در حاليکه تمامی بچه ها را از زير نظر ميگذراند به ديوار هواخوری تکيه داد و ساکت شد... برق نگاه بچه ها ديدنی بود... ديگه کسی کاری نداشت که بقيه برنامه چيه. تمام سناريو و سيستم اسدالله بازجو بهم ريخته بود و بچه ها با حال و هوای تازه ايی به سلول ها برگشتند.
توی سلول ما "امير اديب" با روحيه ای سرشار و در حاليکه داشت با چوب کبريتهای زيادی که حفظ کرده بود ترتيب شروع يک بازی مخصوص داخل سلول را ميداد، با لحن مظلومانه ای گفت: " اميررو حتمأ ميزنن" (اصطلاح معمول زندانيان برای اعدام) و "حميد آقاعلی سيچانی"(۳) در حاليکه ابروهايش را درهم کرده بود با تکان دادن سر ضمن تأييد او با لحن پر احساسی گفت: " امير رو تيکه تيکه ميکنن"...

ناگفته نماند که برای خيليها و همينطور خود من چهره و حالات امير درآنروز بی اختيار سيما و شخصيت "اميليانو زاپاتا" در فيلم معروف "زنده باد زاپاتا" را تداعی ميکرد... بگذريم که چه بسيار "زاپاتا"ها و "چه گوارا"ها حتی در شرايطی پيچيده تر، اما بی نام و نشان در گوشه و کنار اين ميهن خونبار بر خاک افتاده اند.

به فاصله کوتاهی بعداز آنروز بسياری از بچه های تشکيلاتی زندان سپاه را به زندان ديگری به نام "هتل اموات" منتقل کردند. اين زندان دراصل يک اصطبل بزرگ اسب و متعلق به يکی از متمولين دوران شاه در اطراف اصفهان بود و مردم محلی آنجا را بعنوان "باغ کاشف" می شناختند که البته بعد از مصادره توسط سپاه نام آنجا را کميته صحرائی گذاشتند ولی مخفيانه آنرا تبديل به زندان دورافتاده و مخوف رژيم در اصفهان کرده بودند.

بيشتر اعدامها و جنايات رژيم در سالهای اول دهه ۶۰ در همين محل انجام ميگرفت. دراين زندان طويله ها و محلهای نگهداری حيوانات را با کشيدن ديوار و تغييرات ساختمانی ديگر، تبديل به سلولهای انفرادی زيادی کرده بودند و آنچنان محيط مرعوب کننده و شرائط سخت و حتی مادون زيست حيوانی داشت که خود بازجوها آنجا را به طعنه "هتل" ناميده بودند و چون بيشتر اعداميها را آنجا ميبردند اين زندان مخوف از طرف زندانيان به "هتل اموات" معروف شده بود.


بهرحال در فاصله کمتر از دو هفته در مهرماه، رژيم بسياری از زندانيان سياسی مجاهد اصفهان را در سه گروه ۵۳ نفره، ۳۳ نفره و ۲۶ نفره به ترتيب در تاريخ های ۵ مهر، ۱۰ مهر و ۱۶ مهر سال ۶۰ تيرباران کرد و امير قهرمان در زمره جاودانه های دسته اول بود.

يکی از زندانيان در رابطه با آخرين روزهای زندگی امير نقل کرده بود که او را روزهای متوالی قبل از اعدام تا سرحد مرگ زير شکنجه ميبردند و از امير اطلاعات تشکيلاتی بيرون زندان مجاهدين را ميخواستند که پاسخ امير به آنها تا وقتی توان و رمق گفتن کلامی را داشت تکرار نيايش خاص مجاهدين "اللهم النصر المجاهدين" بود.

يکی از افراد عادی هم که در بيرون از زندان با امير آشنا بود و موفق شده بود با پيگيريهای فردی خود و ارتباطات شخصی اش در غسالخانه اصفهان سر و صورت امير را در داخل کيسه بزرگ پلاستيکی مخصوص حمل جنازه اعداميها ببيند بعدآ تعريف کرده بود که تمامی دندانهای امير خرد شده بود، چهره اش تکيده و از ناحيه چشم چپ تير خلاص مغزش را متلاشی کرده بود.

پيکر امير در کنار دهها دلاور آزاديخواه و جاودانۀ ديگر در تکيه شهرداری گورستان تخت فولاد اصفهان بخاک سپرده شد و مثل خيلی از پرستوهای خونين بال آزادی، بی نام و نشان و بدون سنگ قبر ميباشد. مادر داغدار او تا قبل از فوت، بارها و بارها و بهر زحمتی که بود برايش سنگ قبری ساده تهيه و نصب ميکرد ولی هربار پاسداران هار ارتجاع آنرا خرد و محو ميکردند. پدر زحمتکش و دلسوخته امير تا ماهها خبر اعدام او را باور نداشت و نمی پذيرفت و وقتی بالاخره برای اولين بار از راه دور خود را به اصفهان رساند و با چشمی اشکبار سر بر خاک امير گذاشت سکته کرد و متعاقبآ از دنيا رفت.


دکتر امير حيدری متولد سال ۱۳۳۳ در شهر "خاش" در استان سيستان و بلوچستان، زاده فقر و بزرگ شده دشت تفتيده کوير بود. دردوران کودکی آنچنان در محنت و تنگدستی زندگی ميکرد که خودش در رابطه با دوران تحصيل ابتدايی اش گفته بود که گاهآ قلمش تکه چوبی بود و دفترش دشت و شنزار کوير. با اين وجود ديپلمش را با عاليترين معدل در زاهدان کسب ميکند. در ابتدا بخاطر وضعيت و بافت اقتصادی محيط و نيازهای مبرم زندگی کشاورزی در آن ديار، رشته مهندسی کشاورزی را برای ادامه تحصيل انتخاب ميکند ولی بعدآ با توجه به درد و رنج و تلفات انسانی ناشی از ساده ترين بيماريها و کمبودهای مفرط پزشکی و درمانی مردم محروم سيستان و بلوچستان، با تغيير رشته به دانشگاه پزشکی اصفهان وارد ميشود.

وی از فعالين جنبش دانشجويی در زمان شاه بود و به همين خاطر توسط ساواک اصفهان دستگير و مدتی در زندان بود. بعد از انقلاب در حاليکه دانشجوی سال آخر پزشکی بود به عنوان کانديدای مجاهدين خلق برای انتخابات اولين دوره مجلس شورای ملی در سال ۱۳۵۸ در شهر زاهدان معرفی ميشود و نهايتآ در ۹ تير ماه سال ۱۳۶۰ توسط يکی از عناصر خود فروخته انجمن اسلامی دانشگاه (محمود حسينی) در اصفهان شناسايی و توسط سپاه ضد خلقی دستگير ميشود.

امير از مسئولان برجسته و با ارزش تشکيلات مجاهدين در اصفهان بود. در امر مبارزه بسيار جدی، منضبط و فداکار و در روابط اجتماعی بسيار شوخ، مهربان و منعطف بود. شهيد "اسماعيل دادگر" (فرمانده جلال) دانشجوی مهندسی دانشگاه صنعتی اصفهان که بعدها دستگير و سرانجام اعدام شد ميگفت که "من تحت مسئول امير بودم و او با صلاحيتترين فرد برای مسئوليت فرماندهی عمليات نظامی سازمان در اصفهان بود ولی افسوس که زود هنگام دستگير شد..."

در فاصله کوتاه دستگيری تا اعدام، عليرغم ممنوعيت ملاقات، امير موفق شد با مساعدت يکی دو تن از مامورين شريف شهربانی زندان اصفهان وصيتنامه خود و چند پيام ضروری ديگر را به بيرون از زندان بفرستد که البته در اين بين زندانی دلاور "سيد فخر طاهری" با تلاش و فداکاری خود نقش تعيين کننده ايی داشت. جا دارد اشاره شود که زندانی محبوب "فخر طاهری" خود نيز ۷ سال بعد در جريان قتل عام زندانيان سياسی در تابستان ۱۳۶۷ با اقتدا به راه و آرمان امير سر به دار و جاودانه شد.

سيد امير حيدری در ابتدای وصيتنامه خود چنين ميگويد:
همسر عزير و همسنگر قهرمانم ... در حالی اين نامه را برايت می نويسم که می دانم به زودی به دست اين جلادان خون آشام تير باران خواهم شد. بر تو مبارک باد... همسر مهربانم... تنها تو نيستی که همسرت را تقديم انقلاب و خلق کردی، از بازجو ها شنيده ام که همسر قهرمان رفعت، حميد شناسی فام برای اينکه اسرار سازمانيش لو نرود خودش را زيرچرخهای اتوموبيل له کرد. "حميد جهانيان" و "حسن ابودردا" همگی تنها رفتند و همسران قهرمانشان ماندند تا پيام خون آنها را برسانند... به پدر و مادر خودم و خودت دلداری بده و به آنها بگو حضرت علی در خطبه ۱۲۲ نهج البلاغه گفته ...اگر با هزار شمشير در راه حق و حقيقت بميرم برايم راحتر است که در رختخوابی را حت جان بدهم.

امير قهرمان در قسمت ديگری از وصيتنامه خود مينويسد:
"...همانطور که محمد حنيف گفته ما با مرتجعين تضاد طبقاتی داريم. تضادهای طبقاتی در آخرين فاز تکاملی از راه سلاح قابل حل هستند... صمد بهرنگی در کتاب ماهی سياه کوچولو نوشته: مرگ خيلی آسان می تواند الان به سراغ من بيايد امّا من تا می توانم زندگی کنم نبايد به پيشواز مرگ بروم. البته اگر يک وقتی نا چار با مرگ روبرو شدم ، که می شوم مهم نيست. مهم اين است که زندگی يا مرگ من چه اثری در زندگی ديگران داشته باشد..."


وقتی امير در زندان مطلع ميشود که فرزندی در راه دارد در نامه ايی سراسر عشق به زندگی، برای همسر و فرزند ناديده اش "بشير" بهترين ها را آرزو ميکند و در وداع آخر اين چنين ميگويد: "... همسر عزيزم، از اين خوشحالم که به زودی صاحب فرزندی خواهيم شد که نه تنها جای خالی مرا پر خواهد کرد بلکه رسالت آموختن الفبای انقلاب به او را بر دوش تو می گذارم..."

آوازه و نام و ياد امير و پروسه درخشان زندگی، مبارزه و مرگش در اصفهان در تمامی بندها و سلولهای زندان می پيچيد و همه بچه ها چه آنها که با امير در بيرون و يا درون زندان در تماس بودند و اورا ميشناختند و چه آنها که اورا در خاطرات ديگر همبندانشان بازميافتند با احترام و افتخار تمام از او ياد ميکردند واز او بسيار می شنيدند و می اموختند. امير با انبوهی اطلاعات که از بچه های داخل و خارج زندان داشت همچون يک فرمانده مسئول و بعنوان يک مجاهد خلق، عليرغم عشق بی پايان به زندگی و همه زيبايی هايش، خود را پيشمرگ ياران دربندش کرد و حتی از دادن اطلاعات سوخته هم به دشمن دريغ کرد.

امير انسانی بود شايسته، مبارزی بود برجسته و دلاوری بود گردنفراز ... البته نه در افسانه و داستان بسان رستم دستان که در متن دوران و زمان و در بطن واقعييات سرسخت مبارزات امروز مردم ايران... و بقول بچه های زندان اصفهان ... امير يلی بود از سيستان!

اشارات:
۱- نقل به مضمون.
۲- نقل به مضمون.
۳- ميليشياهای مجاهد خلق حميدرضا حسن پور، حميد آقاعلی سيچانی، امير اديب به همراه دهها همرزم ديگر در موج اعدامهای سياسی مهر ماه سال ۱۳۶۰ در اصفهان تيرباران شدند.
۴- تاريخ اوليه نگارش اين مطلب سال ۱۳۸۴ ميباشد که بعنوان قسمت اول خاطراتم از زندان بازانتشار مييابد. نگارش قسمتهای بعدی اين خاطرات بزودی تکميل و منتشر ميشوند.


ارسال به بالاترین | ارسال به فیس بوک | نسخه قابل چاپ | بازگشت به بالای صفحه | بازگشت به صفحه اول 



















Copyright: gooya.com 2016